Friday, June 24, 2005

-

میشه گفت کاملا قاطی کردم انگار همه چیز به عقب برگشته کاش این عقب گرد برای همه اتفاق افتاده بود احساس میکنم دارم توی رودخونه خلاف جریان شنا می کنم مدام دست و پا می زنم کی می شه یک دستاویز پیدا کنم بازوهام خیلی خسته شدن
سوم خرداد تولدم بود گفتم امسال همه چیزرو فراموش می کنم اما نشد
فراموشی یک موهبت بزرگ است انگار مغزم داره منفجر میشه
امسال هم میگذره اما هنوز


Friday, June 17, 2005

چنین گفت زرتشت

زرتشت سرزمینهای بسیار دید و ملت های بسیار و اینگونه نیک و بد ملت های بسیار را کشف کرد. زرتشت بر روی زمین قدرتی شگرف تر از نیک و بد نیافت.

بسا چیزها که ملتی نیک می نامد و ملتی دیگر مایه سر افکندگی و رسوایی می شمرد.

همانا که آدمیان نیک و بدشان را همه خود به خویشتن داده اند همانا که آنرا نستانده اند و چون ندایی آسمانی بر ایشان فرو نیامده است.

زرتشت سرزمینهای بسیار دیده است و ملتهای بسیار.زرتشت بر روی زمین قدرتی شگرف تر از کارهای عاشقان ندیده است که نیک و بد نام گرفته اند.

تا کنون هزار غایت در میان بوده است زیرا هزار ملت در میان بوده است آن چه هنوز در میان نیست بندی است برای این هزار گردن !

آنچه در میان نیست یک غایت است . بشریت را هنوز غایتی نیست اما برادران بگوییدام آنجا که بشریت را هنوز غایتی نباشد آیا جز آن است که بشریت خود هنوز در میان نیست؟!


baby Posted by Hello

(gole saati) Posted by Hello

Thursday, June 16, 2005

درآمیختن

مجال

بی رحمانه اندک بودو

واقعه

سخت

نا منتظر


از بهار حظ تماشایی نچشیدیم

که قفس

باغ را پژمرده می کند.

از آفتاب و نفس

چنان بریده خواهم شد

که لب از بوسه ای نا سیراب.

برهنه

بگو برهنه به خاک ام کنند

سراپا برهنه

بدان گونه که عشق را نماز می بریم

که بی شائبه ی حجابی

با خاک

عاشقانه درآمیختن می خواهم.

?

دشمن


بی خبر بودم که دیرگاهی ست

در تعقیب من است.


هنگامی که به آهنگ چیدن گلی نوشکفته

فرود آمدم

از حضورش آگاهی یافتم

در چند گامی من ایستاده بود

وچون ریگزاران داغ وسوزاننده بود

راه خود گرفتم.


اما چندان که آفتاب

زوال گرفت

سایه اش بر خاک دراز شد

و به قصد آن که راه را به من بنماید

از من گذشت.


" ژاک شاردن"

ترجمه:احمد شاملو

Wednesday, June 15, 2005

نا گفته

زیباترین دریا
دریایی است که هنوز در آن نرانده ایم
زیباترین روز هنوز فرا نرسیده است
و زیباترین سخنی که می خواهم به تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است

مناظره خسرو با فرهاد

نخستین بار گفتش کز کجایی
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدین سان
بگفت از دل تو می گویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا دل ز مهرش چون کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد

Tuesday, June 14, 2005


aselem to khalkhal Posted by Hello

neor lake Posted by Hello

Saturday, June 11, 2005

عروسک

اگر خداوند براي لحظه اي فراموش مي كرد كه من عروسكي پوسيده‌ام و قطعه كوچكي زندگي به من ارزاني ميداشت، شايد همه آنچه را كه به ذهنم ميرسيد را بيان نميداشتم، بلكه به همه چيزهائي كه بيان مي کردم فكر مي كردم. اعتبار همه چيز در نظر من، نه در ارزش آنها، كه در معناي نهفته آنهاست. كمتر مي‌خوابيدم و ديوانه ‌وار رويا ميديدم، چرا که ميدانستم هر دقيقه‌اي كه چشمهايم را بر هم ميگذارم، شصت ثانيه نور را از کف ميدهم.
هنگامي كه ديگران مي‌ايستند، من قدم بر ميداشتم و هنگامي كه ديگران ميخوابيدند بيدار ميماندم. هنگامي كه ديگران لب به سخن ميگشودند، گوش فرا ميدادم و بعد هم از خوردن يك بستني جانانه لذت ميبردم. اگر خداوند ذره‌اي زندگي به من عطا ميکرد، جامه‌اي ساده به تن ميكردم. نخست به خورشيد خيره ميشدم و کالبدم و سپس روحم را عريان ميساختم

Thursday, June 09, 2005

کابوس

پیش از این شاید خواب قربانی شدن خود را دیده بودم اما نه بدین سهولت ، چنین آسان نبود آن کابوس .آن جا بنا نبود من قربانی شوم در معابر و طرار عمر ربوده شده ام از روی افتاده ام عبور کند اما چنین شد و چشمان به حیرت واگشوده من هنوز دارند به گامهای خونینی می نگرند که از من عبور کرده اند. محمود دولت آبادی از کتاب سلوک