Friday, December 22, 2006

حق

من واقعا نمی فهمم چرا اکثر آدما نمیتونن و نمی فهمن که در یک ارتباط انسانی باید پا از حد خودشون فراتر نگذارند وگرنه کلاهشون میره توهم بابا جون آخه این یه مساله ساده ست
دارم با خودم فکر میکنم اینها همون کسانی هستن که پشت چراغ قرمز میبینن چراغ قرمزه اما بیخودی بوق میزنن یا وقتی یه سمت از خیابون ترافیکه حق مسلم خودشون میدونن که در سمت مقابل رانندگی کنن
منم چه انتظارهای عجیبی دارم ها خوب هر کس باید مواظب باشه حق خودش ضایع نشه کی گفته باید به همه احترام گذاشت خوب بعضی ها قابل احترامند و بعضی ها نیستن باید اینو یاد بگیرم تو هم اگه هنوز یاد نگرفتی زودتر اینو بفهم رفیق

Monday, November 27, 2006

زندان شب یلدا

امروز از صبح صدای شهرام ناظری توی گوشمه که میخونه:
چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

Tuesday, November 14, 2006

فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ،
همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، ایا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
اخوان ثالث

Wednesday, November 08, 2006

هوای خوب

واقعا عجیبه که هوای تهران در این موقع سال اینقدر خوب باشه هر سال این موقع مدرسه ها به دلیل آلودگی هوا تعطیل میشدن و به بچه ها و پیرها میگفتن از خونه بیرون نیان و پلک چشم من از آلودگی ورم میکرد میشد مثل یک خرمالوی رسیده
ولی الان که داشتم از خیابون فاطمی میومدم خونه دماوند روبروم بود .ته خیابون فاطمی بعد از میدون اونقدر نزدیک که فکر کردم خیلی هم سخت نیست که آدم دماوند رو فتح کنه به خصوص برای یک ورزشکار حرفه ای مثل من که هر هفته یکی دو تا قله رو میزنه
واقعا مسخره هست که روز به این قشنگی پاشی بری سر کار و با این و اون و عدد و رقم سرو کله بزنی و من این عمل ضایع و مسخره و شنیع رو انجام دادم حالا هم خسته وکوفته نشستم تو چاردیواری این اتاق و چیلیک چیلیک تایپ میکنم واقعا که از این روز و هوای خوب حداکثر استفاده رو کردم اصولا من سعی میکنم از موقعیتهام خوب استفاده کنم
درست مثل امروز

Friday, November 03, 2006

آپ تو دیت

به اطلاع کلیه دوستان ودشمنان و آشنایان و همکلاسی ها و همکاران و همسایگان قدیم و جدید میرساند که اینجانب هنوز در قید حیات بوده و شخصا بدین وسیله این وبلاگ را آپ تو دیت کردم

Wednesday, August 30, 2006

خطیرکوه


چه خلوت خوشی دارد این گوشه ی قشنگ

Friday, August 18, 2006

دلتنگی

پرنده دلتنگ است
یا شاید دلواپس
پرنده خانگی

Thursday, August 17, 2006

هیچی بدتر از نبودن نیست

هیچی بدتر از نبودن نیست !بازم می گم من از درد نمی ترسم!درد با ما به دنیا میاد،با ما قد میکشه و باهامون اخت می شه!جوری که حس می کنیم مث دست و پا همیشه باید باهامون باشه!راستش رو بخوای من از مرگ هم نمی ترسم!وقتی یه نفر میمیره معلومه که قبلا به دنیا اومده بوده!من از هیچ وقت زنده نبودن می ترسم!بیشتر زن ها از خودشون می پرسن:چرا بچه دار بشم؟تا گرسنگی بکشه؟ازسرما بلرزه؟از خیانت عذاب ببینه؟یا از مریضی توی میدونای جنگ نفله بشه؟این زنها امید ندارن کسی به حقوق بچه هاشون احترام بذاره و اونا بزرگ بشن و اینقدر زنده بمونن تا بتونن جنگ و مریضی رو از دنیا پاک کنن!شاید مادرا حق داشته باشن،شاید هم نه!ولی بگو هیچ بودن بهتره یا درد کشیدن؟
اوریانا فالاچی*

Wednesday, August 09, 2006

Thursday, July 27, 2006

دیروز خوب برای شما و امروز بد برای ما

چه ساده می زیستید و چه شاد ای نسل دیروز
چه صمیمی و در کنار هم بودید بدون غمی یا شاید هم غمی بود اما این همدلی انگار آنرا کمرنگ کرده بود
چقدر شنیدن خاطراتتان خوب است
انگار دنیا پر از رنگ بوده است
یک خانه
یک حیاط بزرگ
چند خانواده
و حیاط همیشه پر از بچه هاکه صدای شادیشان گوش دنیا را کر میکرد
نمیدانم چرا اما خیلی دلم می خواست من هم زمان جوانی شما جوان بودم
نسل ما نسل تکنولوژی است به دست انسانهایی که نمی دانند چگونه هم را دوست بدارند
نسل ما نسل آدمهای کوکی است که فراموش کرده اند که انسانند
نسل ما نسل سوخته ای است
نسل ما نسلیست که باید رنج ببیند
جنگ ببیند
نسل ما نسل زشتی است
خوب بودن سخت است چون خوبها کمند
راست گفتن سخت است چون همه دروغ می گویند
اعتماد سخت است چون از پشت خنجرت می زنند
مهربانی سخت است چون نا مهربانان حکومت می کنند
من از نسل خودمان شکایت دارم
ما از نسل خودمان شکایت داریم
اما چه کسی می خواهد که ما اینهمه سخت جوانی کنیم؟

Thursday, July 06, 2006

افق

آن روشنای خاطر آشوب
در افق های تاریک دور دست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

سلوک

خسته ام،این دستها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟دقیق می شوم دقیق و متمرکز می شوم بلکه بشنوم بلکه صدایش را بشنوم اما نه،فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال می زند مغزم ،مغزم درد می کند از حرف زدن،چقدر حرف زده ام چقدر در ذهنم حرف زده ام خروار خروار حرف با لحن و حالت های متفاوت؛مغایر و متضاد گفته ام و شنیده ام،خاموش شده و باز برافروخته ام پرخاش کرده و باز خوددار شده ام خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند.اشک هرگز؛مدت های زیادی است که نتوانسته ام بگریم-این را بارها به او گفته بودم-فقط چشمانم داغ می شوند انگار گر می گیرند و لحظاتی بعد احساس می کنم فقط مرطوب شده اند ،اندکی مرطوب

Friday, June 30, 2006

عبور

عبور باید کرد
و هم نورد افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد

...

فراموش کن مرا
روح تو تشنه مستی های تازه ئی ست
من آنها را به تو خواهم داد
فقط با من بمان تا وقتی که تاریکی فرود می آید
Hans.Alder

Wednesday, June 14, 2006

بازی خیال

هزاران هزارسال وقت لازم است
تا تصویر نگاهت
در اعماق دریای مشوش خیالم رسوب کند

و هزاران هزار عمرنوح می بایست
تا طنین صدایم
در هزارتوی امواج خاطرات پر آشوب تو گم شود

اکنون که با دوراهی تفریق رسیده ایم
اندکی بمان!
تا دیگر بار
به ترنم نوای یکرنگی
سکوت سنگین ترا میهمان کلام خود کنم
تو تنها
صدا کن مرا!

Sunday, June 04, 2006

چرا جهان را دوست می دارم؟

برای چیدن گل سرخ نه اره بیاور ،نه تبر
سرانگشت ساده ی همان ستاره ی بی آسمانم ...بس
تا هر بهار به بدرقه فروردین
هزار پاییز پریشان را گریه کنم
هم از این روست که خویشتن را دوست می دارم
برای کشتن من،نه کوه و نه واژه
اشاره ی خاموش نگاهی نا بهنگامم ...بس
تا معنی از گل سرخ بگیرم و شاعر شوم
هم ازین روست که تو را دوست می دارم
برای مرده ی من ،نه اندوه آسمان و نه گور زمین
تنها کابوس بی بوسه رفتن مرا از گفتگوی گهواره بگیر
من پنجه پندار بر دیدگان دریا کشیده ام
پس شکوفه کن ای نارون ای چراغ ای واژه
اینجا پروانه و پری به رویای مزمور ماه
دریچه ای برای دل من آورده اند
هم ازین روست که جهان را دوست می دارم

Wednesday, April 12, 2006

سوال

سازمان ملل یک سوال برای نقاط مختلف دنیا ارسال کرد به شرح زیر:
"به نظر شما راه حل صادقانه برای حل مشکل کمبود مواد غذایی در دیگر نقاط دنیا چیست؟"
پاسخهایی که دریافت شد معمولا مناسب نمی باشند زیرا در اروپای غربی کسی معنی کمبود را نمی دانست. دراروپای شرقی کسی معنی صداقت را نمی دانست.در چین کسی معنی نظر را نمی دانست. در خاور میانه کسی معنی راه حل را نمی دانست. در ژاپن کسی معنی مشکل را نمی دانست. در آفریقا کسی معنی مواد غذایی را نمی دانست و در آمریکا کسی معنی باقی نقاط دنیا را نمی دانست.
"؟"

Friday, April 07, 2006

شبانه

قصدم آزار شماست
اگر اینگونه به رندی
با شما
سخن از کامیاری خویش در میان می گذارم
-مستی و راستی-
به جز آزار شما
هوائی
درسر
ندارم
اکنون که زیر ستاره ی دور
بر بام بلند
مرغ تاریک است که می خواند
اکنون که جدائی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رویا
و پناه از توفان را
برده گان فراری
حلقه بر دروازه سنگین زندان اربابان خویش باز کوفته اند
و آفتابگردانهای دو رنگ
ظلمت گردان شب شده اند
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند
با وزنه های زر
و هر رفعت را
دستمایه
زوالی ست
و شجاعت را قیاس از سیم و زری می گیرند
که به انبان کرده باشی
اکنون که مسلک
خاطره ئی بیش نیست
یا کتابی در کتابدان
و دوست نردبانی است
که نجات از گودال را
پا بر گرده ی او می توان نهاد
و کلمه ی انسان
طلسم احضار وحشت است و
اندیشه ی آن
کابوسی که به رویای مجانین می گذرد
ای شمایان!
حکایت شادکامی خود را من
رنجمایه ی جان ناباورتان می خواهم!

Tuesday, April 04, 2006

Wednesday, March 29, 2006

عاشقانه

ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظه های
پر عصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچه های بزرگ نجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبنده استجابت
در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه های نوازش
در کوچه های چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچه های مه آلود بس گفتگوها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو میخواند
گهگاه اگر از سخن باز می ماند
افسون پاک منش پیش میراند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره است
روشنترین همنشین شب غربت تو؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره است
که شب فروز تو خورشید پاره است؟

Saturday, March 25, 2006

تقارن

این عکس قسمتی از معماری مسجد سید درشهر اصفهان است

Thursday, January 26, 2006

سالهاست که در ایوان لحظه های تهی از نور به انتظار نشسته ام
سالهاست که غبار انتظار از رخ خاطره های گریز پای شسته ام
و اکنون
فراموش کرده ام
برای چه آمدنت را به انتظار نشسته ام

مشق


دید مجـــنون را یکی صحرانورد
در میان بادیــــــــه بنـــشسته فرد
صفحه اش صحرا و انگشتان قلم
می زند حـــــرفی به یـــاد او رقم
گفت ای مجــنون شیدا چیست این
می نویســی نامه بهر کیست این
گفت مــشق نام لــــــــیلی می کنم
خاطـــــــر خود را تسلی می کنم

Tuesday, January 24, 2006

از ذکر بایزید بسطامی
و گفت به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو می شد
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه، گفتم :مرا خواست نیست هم تو از برای من بخواه ،گفتم: تو را خواهم و بس
گفتند: تا وجود بایزید ذره یی می ماند ،این خواست محال است ،گفتم :بی زله یی باز نتوانم گشت گستاخی یی خواهم کرد گفتند: بگوی ،گفتم: بر همه خلایق رحم کن، گفتند :باز نگر، باز نگریستم هیچ آفریده را ندیدم الا که او شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم
***
از ذکر منصور حلاج
پرسیدند از فقر گفت: فقیر انست که مستغنی است از ما سوی الله و ناظر است به الله و گفت معرفت
عبارت است از دیدن اشیا و هلاک همه در معنی، وچون بنده به مقام معرفت رسد بر او وحی فرستند و سر او گنگ گردانند تا هیچ خاطر نیابد او را مگر خاطر حق
و گفت توکل آن بود که تا در شهر کسی را داند اولیتر از خود به خوردن نخورد، و گفت دنیا بگذاشتن زهد نفس است و آخرت بگذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن زهد جان
و پرسیدند از صبر، گفت آن است که دست و پای او ببرند و از دار درآویزند و عجب آنکه این همه با او کردند

Thursday, January 05, 2006

جبران خلیل جبران

من و دوستم مرد کوری را دیدیم که در سایه معبد تنها نشسته بود . دوستم گفت ببین این دانا ترین مرد سرزمین ماست
آنگاه من از دوستم جدا شدم و به سوی آن مرد رفتم و درود گفتم پس با هم سخن گفتیم لحظه ای بعد من گفتم می بخشید که می پرسم ولی شما از کی کور شدید؟
من کور به دنیا آمدم
گفتم چه رشته ای از دانش را دنبال می کنید؟
گفت من ستاره شناسم
آنگاه دستش را روی سینه گذاشت و گفت
من همه این خورشیدها و ماه ها و ستاره ها را رصد می گیرم

Wednesday, January 04, 2006

مهتاب

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم اوآورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ایدریغا!به برم می شکند
دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ،می گو ید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند