Thursday, January 26, 2006

سالهاست که در ایوان لحظه های تهی از نور به انتظار نشسته ام
سالهاست که غبار انتظار از رخ خاطره های گریز پای شسته ام
و اکنون
فراموش کرده ام
برای چه آمدنت را به انتظار نشسته ام

مشق


دید مجـــنون را یکی صحرانورد
در میان بادیــــــــه بنـــشسته فرد
صفحه اش صحرا و انگشتان قلم
می زند حـــــرفی به یـــاد او رقم
گفت ای مجــنون شیدا چیست این
می نویســی نامه بهر کیست این
گفت مــشق نام لــــــــیلی می کنم
خاطـــــــر خود را تسلی می کنم

Tuesday, January 24, 2006

از ذکر بایزید بسطامی
و گفت به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو می شد
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه، گفتم :مرا خواست نیست هم تو از برای من بخواه ،گفتم: تو را خواهم و بس
گفتند: تا وجود بایزید ذره یی می ماند ،این خواست محال است ،گفتم :بی زله یی باز نتوانم گشت گستاخی یی خواهم کرد گفتند: بگوی ،گفتم: بر همه خلایق رحم کن، گفتند :باز نگر، باز نگریستم هیچ آفریده را ندیدم الا که او شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم
***
از ذکر منصور حلاج
پرسیدند از فقر گفت: فقیر انست که مستغنی است از ما سوی الله و ناظر است به الله و گفت معرفت
عبارت است از دیدن اشیا و هلاک همه در معنی، وچون بنده به مقام معرفت رسد بر او وحی فرستند و سر او گنگ گردانند تا هیچ خاطر نیابد او را مگر خاطر حق
و گفت توکل آن بود که تا در شهر کسی را داند اولیتر از خود به خوردن نخورد، و گفت دنیا بگذاشتن زهد نفس است و آخرت بگذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن زهد جان
و پرسیدند از صبر، گفت آن است که دست و پای او ببرند و از دار درآویزند و عجب آنکه این همه با او کردند

Thursday, January 05, 2006

جبران خلیل جبران

من و دوستم مرد کوری را دیدیم که در سایه معبد تنها نشسته بود . دوستم گفت ببین این دانا ترین مرد سرزمین ماست
آنگاه من از دوستم جدا شدم و به سوی آن مرد رفتم و درود گفتم پس با هم سخن گفتیم لحظه ای بعد من گفتم می بخشید که می پرسم ولی شما از کی کور شدید؟
من کور به دنیا آمدم
گفتم چه رشته ای از دانش را دنبال می کنید؟
گفت من ستاره شناسم
آنگاه دستش را روی سینه گذاشت و گفت
من همه این خورشیدها و ماه ها و ستاره ها را رصد می گیرم

Wednesday, January 04, 2006

مهتاب

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم اوآورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ایدریغا!به برم می شکند
دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ،می گو ید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند