از ذکر بایزید بسطامی
و گفت به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو می شد
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه، گفتم :مرا خواست نیست هم تو از برای من بخواه ،گفتم: تو را خواهم و بس
گفتند: تا وجود بایزید ذره یی می ماند ،این خواست محال است ،گفتم :بی زله یی باز نتوانم گشت گستاخی یی خواهم کرد گفتند: بگوی ،گفتم: بر همه خلایق رحم کن، گفتند :باز نگر، باز نگریستم هیچ آفریده را ندیدم الا که او شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم
***
از ذکر منصور حلاج
پرسیدند از فقر گفت: فقیر انست که مستغنی است از ما سوی الله و ناظر است به الله و گفت معرفت
عبارت است از دیدن اشیا و هلاک همه در معنی، وچون بنده به مقام معرفت رسد بر او وحی فرستند و سر او گنگ گردانند تا هیچ خاطر نیابد او را مگر خاطر حق
و گفت توکل آن بود که تا در شهر کسی را داند اولیتر از خود به خوردن نخورد، و گفت دنیا بگذاشتن زهد نفس است و آخرت بگذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن زهد جان
و پرسیدند از صبر، گفت آن است که دست و پای او ببرند و از دار درآویزند و عجب آنکه این همه با او کردند