Friday, December 26, 2008

Sobre el cielo

Sobre El Cielo
Sobre el cielo
De las margaritas ando.

Yo imagino esta tarde
Que soy santo.
Me pusieron la luna
En las manos.
Yo la puse otra vez
en los espacios
y el Señor me premió
Con la rosa y el halo.

Sobre el cielo
De las margaritas ando.

Y ahora voy
por este campo
a librar a las niñas
de galanes malos
y dar monedas de oro
A todos los muchachos.

Sobre el cielo
De las margaritas ando.
Fedrico Garcia Lorca
بر آسمان
شعری از فدریکو گارسیا لورکا

بر آسمان مینایی میروم
امروز احساس می کردم که پاک و مقدسم
ماه را در دستان من گذاردند،
من آنرا به آسمان برگرداندم
آنگاه گل های سرخ و هاله هایی از نور به من هدیه کردند
کنون می روم برای این راه ، برای آزادی دختران از چنگ دیو سیرتان
و سکه های زر را به پسران جوان خواهم داد.
همچنان که بر آسمان مینایی میروم

زردکوه بزرگ


...


چشمه دیمه


Thursday, November 20, 2008

رنگین کمون





یه سگ قلدُر داره همسایهء ما
اسم سگش گرگیه، از اون بلا هاس
اون یکی همسایه مون یه گربه داره
اسم گربه ش نازیه از اون خوشگلاس
نازی یه بچه داره به اسم ملوس
از اون آتیشپاره ها از اون شیطوناس
گربه های کوچه مون از ترس گرگی
جاشون سَرِ درخت و رو پشت بوناس

ملوس از ترس گرگی رفته رو درخت
گرگی می خواد درختو از جا در آره
ملوس داره می لرزه مثل برگ بید
گرگی خونش به جوشه آتیش می باره
ملوس مثل ماهیه گرگی نهنگه
ملوس مثل شکاره گرگی تفنگه
نازی اگه برسه اونوقت می بینیم
گربه ای که مادره چه جور می جنگه

نازی از رو پشت بوم پرید رو دیوار
به تیزی از رو دیوار پرید تو باغچه
گرگی اگه زرنگی، وقت فراره
شمشیرتو غلاف کُن، بزن به کوچه
موهای نازی خانم مثل سوزن شد
پنجه های خوشگلش گرز صد من شد
رسید و یک پنجه زد تو پوز گرگی
دنیا به چشم گرگی قد ارزن شد


گرگی تو یه ثانیه رسید توپخونه
دور میدون چرخید و خورد به قورخونه
توپخونه با قورخونه ش به اون گنده گی
تو چشم گرگی شدن، گود زور خونه
منارۀ پامنار تو چشم گرگی
یه فرفره شده بود براش می رقصید
چنار پاچنارم با شاخ و برگش
یه فرفره شده بود دورش می چرخید
گرگی بیخودی نناز به زور و هوشت
اگه اسمت گرگیه یا که نهنگه
این حرفو زنگوله کن بزن به گوشت
گربه ای که مادره مثل پلنگه

Thursday, October 23, 2008

اشتیاق

عکس: دماوند-پائیز



من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه ام اندیشهء فرداست

وجودم از تمنّای تو سرشار است

زمان دربستر شب خواب و بیدار است

هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان ها باز

خیالم چون کبوتر های وحشی می کند پرواز

رود آنجا که می بافند کولی های جادو ، گیسوی شب را

همان جاها که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند؛

همان جاها که اخترها ، به بام قصرها مشعل می افروزند؛

همان جاها ، که رهبانان معبد های ظلمت نیل می سایند؛

همان جاها که پشت پردهء شب ، دختر خورشید فردا را می آرایند؛

همین فردای افسون ریز رویایی،

همین فردا که راه خواب من بسته است

همین فردا که روی پردهء پندار من پیداست

همین فردا که ما را روز دیدار است

همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست

همین فردا ، همین فردا...

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

زمان در بستر شب خواب و بیدار است

سیاهی تار می بندد

چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است

دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است

به هر سو چشم من رو میکند فرداست !

سحر از ماورای ظلمت شب میزند

لبخندقناری ها سرود صبح می خوانند...

من آنجا ، چشم در راه تو ام،

ناگاه ترا از دور می بینم که می آیی

ترا از دور می بینم که می خندی

ترا از دور می بینم که می خندی و می آیی..

.نگاهم باز حیران تو خواهد ماند

سراپا چشم خواهم شد

ترا در بازوان خویش خواهم دید

سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد

تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت

برایت شعر خواهم خواند

برایم شعر خواهی خواند

تبسّم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید

و گر بختم کند یاری

در آغوش تو.... ای افسوس

سیاهی تار می بندد

چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است

هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان ها باز

زمان در بستر شب خواب و بیدار است


فریدون مشیری


Thursday, September 25, 2008

قایق من


یک قایق ساختم

با یک بادبان قرمز

و دو پاروی سبز قشنگ

که مرا به سرزمین های دور ببرد...

قایقم آنقدر زیبا شد

که ترسیدم

آب, رنگ آبی اش را ببرد

و بادبانهای سپیدش را بشکند

و پارو های سبزش کهنه شوند,

برای همین هرگز قایقم را به آب نینداختم...

من هرگز به سرزمینهای دور نرفتم...

فقط قایق قشنگم را تماشا کردم

من هرگز جایی نرفتم


شل سیلور استاین

Thursday, September 18, 2008

آفتاب گردان

از خیلی خوب به خیلی بد



خیلی خوب ... خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود.
هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم
که خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد.

آفتاب ... تبدیل شد به سایه، به باران
شور و شوق ... تبدیل شد به لذت ، به درد

ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سر دادن سرود های غم انگیز
خیلی زود.

با " تا ابد " شروع شد
و ابد تبدیل شد به گاهی، به هیچ وقت
و " مرا دوست داشته باش " تبدیل شد به " در قلبت جایی هم برای من در نظر بگیر "
خیلی زود.

خیلی خوب ... زود تر از آن که فکر می کردیم تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود.
اگر هیچ کس به تو نگفته باشد حالا دیگر باید بدانی
که خیلی خوب، خیلی زود تبدیل می شود به خیلی بد.

خیلی زود







Saturday, July 19, 2008

بخشی از ذکر بایزید بسطامی

نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام، صاحب تــَبـَع و صاحب قبول و از حلقه بایزید غایب نبودی. روزی گفت: «ای شیخ، سی سال است یا صائم‌الدٌهر و قائم‌اللــٌیلم و خود را از این علم که تو می‌گویی اثری نمی‌یابم و تصدیق می‌کنم و دوست می‌دارم».
شیخ گفت:«اگر سیصد سال به روزه باشی و نماز کنی، یک ذره بوی این حدیث نیابی». گفت: «چرا؟» گفت: «از بهر آن که تو محجوبی به نفس خویش» [نفس تو حجاب توست].
گفت: «دوایی هست؟» شیخ گفت: «هست بر ِ من که بگویم، اما تو قبول نکنی». گفت: «قبول کنم که سالهاست تا طالبم». شیخ گفت: «این ساعت برو و موی سر و محاسن باز کن [بتراش] و این جامه که داری بیرون کن و ازاری از گلیم در میان بند و بر سر آن محلــٌت که تو را بهتر بشناسند بنشین و توبره‌ای پر جوز کن و پیش خود بنه، و کودکان جمع کن و بگو که هر که سیلی ای مرا زند، یک جوز بدهم و هر که دو سیلی زند، دو جوز دهم. در شهر می‌گرد تا کودکان سیلی بر گردنت می‌زنند که علاج تو این است»
مرد گفت: «سبحان الله! لا اله الا الله». شیخ گفت: «اگر کافری این کلمه بگوید، مومن شود و تو بدین کلمه کافر شدی». گفت: «چرا؟». شیخ گفت: «از آن که تو در این کلمه که گفتی، تعظیم خود گفتی نه تعظیم حق». مرد گفت: «من این نتوانم کرد، دیگری را فرمای». شیخ گفت: «علاج تو این است و من گفتم که نکنی»
نقل است که گفت: «بار خدایا تا کی میان من و تو، منی و تویی بود؟ منی از میان بردار تا منی ِ من به تو باشد، تا هیچ نباشم» و گفت: «الهی! تا با توام، بیشتر از همه‌ام و تا با خودم، کمتر از همه‌ام».
و گفت: «یا چنان نمای که باشی، یا چنان باش که نمایی»

Friday, July 11, 2008

آنگاه المیترا گفت با ما از مهر سخن بگو

هنگامی که مهر شما را فرا می خواند، از پی اش بروید

اگرچه راهش دشوار و ناهموار است

و چون بالهایش شما را در بر می گیرند وا بدهید

اگر چه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند

و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید

اگر چه صدایش رویاهای شما را بر هم می زند چنان که باد شمال باغ را ویران می کند

مهر چیزی نمی دهد مگر خود را، و چیزی نمی گیرد مگر از خود

مهر تصرف نمی کند و به تصرف در نمی آید

زیرا که مهر بر پایه مهر پایدار است

و گمان نکنید که می توانید مهر را راه ببرید

زیرا مهر اگر شما را سزاوار بشناسد ، شما را راه خواهد برد

خلیل جبران-پیامبر و دیوانه

Tuesday, June 03, 2008

چاووشی


بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که اش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پکوبان بسان دختر کولی
و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم



اخوان ثالث

Thursday, May 15, 2008

una cancion de julio iglesias





listen: en una ciudad cualquiera

En una ciudad cualquiera,
en cualquier habitación
donde se compran amores
a plazos y a condición;
donde los nombres no importan,
don dinero es la razón.

En una ciudad cualquiera
y en cualquier habitación;
era un tiempo aquel
aquella edad,
de querer saber un poco más,
de querer calmar mi temporal,
de empezar a amar.

Y luego ella se fue dejando atrás
un sabor a hiel, a soledad;
no pudo calmar mi temporal
no me pudo amar,
y así te vi yo, don nadie,
comprar acciones de amor,
acciones que luego al cambio
se quedan en un adiós;
y le contaste una historia
para darle una razón.

En una ciudad cualquiera,
en cualquier habitación,
tiempo de un amor
que nada da,
sólo a cambio de...
después se va.

Tiempo de una noche
y de un lugar;
tiempo nada más.

En una ciudad cualquiera,
en cualquier habitación,
viví una noche cualquiera
cualquier historia de amor.

Que todos somos cualquiera,
no me digan que no son
en una ciudad cualquiera
y en cualquier habitación.

Friday, April 04, 2008

ساقینامه

بهار هشتاد و هفت- اولنگ


بده ســــــاقی آن مــــی که جــــــان بـهار
ازو جــــــرعه ای خورد و شد پر نـگار
به مســتی شـــبی در گلــــستان بخــــفت
سحر رنگ و بو گشت و در گل شکفت

بده ســـــاقی آن مــــــی که هســــتم هنوز
همـــــان عاشق مـــــــی پرســـــــتم هنوز
به مســـــــتی که جان در ســـــر می کنم
همه عمــــــــر در پای خــــــــــم طی کنم

بیا ســــــاقی آن مـــــــی که چـون گل کند
همه بــــــاغ پـــــــــــر بانـــــگ بــلبل کند
به من ده که چــــــون گل بخواهم شکفت
که راز شــــــــکفتن نـــــشـــاید نهــــــفت


ه.ا.سایه

Friday, March 28, 2008

بهار







Momentos

una cancion de Julio Iglesias


De noche nos pasábamos las horas
hablando de mil cosas por hacer
y a veces en pequeñas discusiones
llegaba a amanecer.

Y siempre amanecía con un beso y tú,
después me preparabas un café
y yo me despedía cada día
soñando con volver.

Parábamos el tiempo día a día
quería descubrirte cada vez
prendido de tu vida
y tú prendida de la mía
el mundo parecía a nuestros pies.

Ya ves que todo pasa,
quién diría
ya ves que poco queda del ayer
apenas los recuerdos
momentos que no vuelven otra vez.

Te acuerdas de las veces que dijimos,
que nada nos podría separar
el viento que escuchaba tus palabras
cantaba tu cantar.

Y yo me cobijaba por tu cuerpo,
y tu echabas los sentidos a volar
perdidos en la noche y el silencio
soñábamos soñar.

La vida se hace siempre de momentos,
de cosas que no sueles valorar
y luego cuando pierdes
cuando al fin te has dado cuenta
el tiempo no te deja regresar.

Ya ves que todo pasa,
quién diría
ya ves que poco queda por contar
apenas los recuerdos
momentos que no vuelven nunca más.

شب را می گذراندیم

با هزار کلام

که گاه تا به صبح می کشید

و صبح با یک بوسه می رسید

قهوه می نوشیدیم

و من ترا به آرزوی بازگشتی بدرود می گفتم

زمان می گذشت

می خواستم ترا کشف کنم ،

زندگی ات را از آن خود کنم

و تو نیز.

دنیا به زیر پاهایمان بود.

می بینی که همه چیز می گذرد

کسی می گفت

که تنها اندکی از گذشته بر جای می ماند

تنها خاطرات

لحظات هرگز باز نخواهند گشت.

به یاد می آوری که می گفتیم

" هرگز جدایی ما نمی رسد"؟

باد که تو را می شنید

آواز تو را می خواند

ترا در آغوش می فشردم

تو پرواز می کردی

و در سکوت شب گم می شدیم.

زندگی سرشار از لحظه هایی است

که نمی توان ارزشی برایشان گذاشت

تنها وقتی از دست بروند

قدر آن را می دانی

و زمان هرگز باز نخواهد گشت.

می بینی که همه چیز می گذرد

کسی می گفت

که تنها اندکی از گذشته بر جا می ماند

تنها خاطرات

لحظات هرگز باز نخواهند گشت.

Friday, March 21, 2008

روستای طرقرود

قلعه تاریخی طرقرود مربوط به دوره ساسانیان است که دارای تعداد زیادی اتاق بوده است که مردم در این قلعه به هنگام روبرو شدن با خطر پناه میگرفته اند







Monday, March 17, 2008

una cancion de julio iglesias

Rio Rebelde


Quiereme mucho
dulce amor mio

que amante
siempre te adorrad.

Yo con tus besos
y tus caricias
mis sufrimientos acallare.

Cuando se quiere de veras
como te quiero yo a ti

es imposible mi cielo
tan separados vivir.

Cuando se quiere de veras
como te quiero yo a ti

es imposible mi cielo
tan sparados vivir
tan separados vivir.

Yo con tus besos
. . .

Cuando se quiere de veras

دوستم بدار ای عشق شیرین من

که ترا دوست میدارم

و می ستایم

با بوسه ها و نوازشت دردهایم به پایان میرسند

اگر تو نیز دوست بداری

همانگونه که من ترا ، ای آسمان من

خواهی دید که جدایی ناممکن است

اگر تو نیز دوست بداری

همانگونه که من ترا ، ای آسمان من

خواهی دید که جدایی ناممکن است

من و بوسه های تو...

اگر تو نیز دوست بداری خواهی دید

Sunday, February 17, 2008

فریاد

عجیبه! من داد میزنم اما کسی نمی شنوه ایراد از صدای منه یا گوش شما؟

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است


Monday, February 11, 2008

بزرگ بود و از اهالی امروز بود

رفت ،

حالا ما موندیم و خونه مادر بزرگه، بدون مادر بزرگه

حالا ما موندیم و درختای انگورو خرمالو و حوض آبی وسط حیاط

حالا ما موندیم و درخت نارنجی که خودش کاشت

و ما موندیم و بوته های ختمی که دوستشون داشت و روح بزرگش که همه جا برامون دعا می کنه

مامان بزرگ مهربون

دیگه پا درد بیدارت نمی کنه

می تونی راحت راحت بخوابی

دیگه لازم نیست یک عالمه قرص بخوری

دیگه نگران هیچی نباش

ما همه خوبیم

فقط دلمون برات تنگ شده


Tuesday, January 15, 2008

ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رندی
نه در میخانه کاین خمار خام است