Saturday, June 16, 2012

باور کن بی فایده است
مدتهاست که دیگر به کسی اعتماد نمی کنم
سهمی از بغض گره خورده
که گاه حتی در میان تلفظ همان کلمات عادت همیشگی می شکند
و تنها یک خیال قشنگ و یک رد رویایی
که در انتهای غربت آن به انتها می رسم
....
حال اینجا نبودن دارم
اما قصه اینجا تمام نمی شود
آدمهای قصه نفس می کشند و زندگی می کنند و خیال تمام شدن ندارند
چقدر دلم برای عبور از این روزگار تنگ است
دیوارهایش را دوست ندارم
تنها دریچه ای می خواهم رو به باران
و سازم که از نو مقام عشاق را در من بنوازد
و کمی آرامش بی دلیل

مریم

دیدم که رها شدم
و تماشا در اوج نگاهم بود که جاری شد
و من که هزار حرف نا گفته در سینه داشتم
خیره شدم
به سمتی که نگاهم دیدن را اوج می گرفت
پس کلام گنگ در ژرفای تنم فرو رفت
و در گذرگاه خورشید آفتاب شدم
مریم