و من یک
روز صدایم را گم کردم
در هیاهوی
شهر
تو یادت
نمی آید
آن روز
باد می آمد
و هیچ
پرنده ای در آسمان نبود
حس می کردم
اتفاقی در راه است
یک اتفاق
عجیب
و تو
گلدانهای بنفشه را نشانم میدادی
که تند تند
از پشت بامها به زمین می افتادند،
و من تنها
نگاه می کردم
و آرامش
آسمان را آرزو می کردم.
تو حرف می
زدی
خوب یادم
هست
بی هیچ
سکوتی حرف می زدی،
و من نگران
سایه ها بودم
که باد
آنها را با خود می برد
به یک مقصد
بیهوده
.... نمی
دانم....
و من صدای
مبهم دوری می شنیدم
و سایه ات
را می دیدم که دور می شد
خواستم
فریاد بزنم
.... سایه
ات...
اما صدایم
خاموش بود
و من
کلماتم را می دیدم
که در باد
می پیچید
و در
انتهایی غریب گم میشد
و تو حواست
نبود که صدای من
در همان
روز که باد می آمد
بر باد
رفت!
مریم