Thursday, July 06, 2006

سلوک

خسته ام،این دستها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟دقیق می شوم دقیق و متمرکز می شوم بلکه بشنوم بلکه صدایش را بشنوم اما نه،فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال می زند مغزم ،مغزم درد می کند از حرف زدن،چقدر حرف زده ام چقدر در ذهنم حرف زده ام خروار خروار حرف با لحن و حالت های متفاوت؛مغایر و متضاد گفته ام و شنیده ام،خاموش شده و باز برافروخته ام پرخاش کرده و باز خوددار شده ام خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند.اشک هرگز؛مدت های زیادی است که نتوانسته ام بگریم-این را بارها به او گفته بودم-فقط چشمانم داغ می شوند انگار گر می گیرند و لحظاتی بعد احساس می کنم فقط مرطوب شده اند ،اندکی مرطوب

4 comments:

bamdad.m said...

آمدم كه بگويم من هم هر از گاه به
بلاگ شما سر مي زنم.تركيب زيبا و پر
احساسي ست.تصور مي كنم توانايي زيادي
در نوشتن داريد.خوشحال مي شوم اگر شعري از كارهاي خودتان بخوانم.موفق باشيد

maryam said...

مرسی بامداد.راستش چیزایی که می نویسم رو اکثرا دوست ندارم اینجا بگذارم فکر میکنم اولا نمیشه بهشون گفت شعر تنها نوشته هایی که در زمانهایی خاص و با احساسات خاص و کاملا شخصی نوشته شده اند و شاید شعر باید خیلی از این اجتماعی تر باشه اما مثلا یکیشون که اینجا گذاشتم بازی خیال هست.ممنونم که به من سر می زنید اما شعرهای شما بسیار زیباست به شما تبریک میگم

Anonymous said...

Interesting website with a lot of resources and detailed explanations.
»

Anonymous said...

Your are Excellent. And so is your site! Keep up the good work. Bookmarked.
»