Sunday, December 30, 2007

در آستانه

رقصان می گذرم از آستانه ی ِ اجبار
شادمانه و شاکر .
از بیرون به درون آمدم :
از منظر
به نظاره به ناظر . -
نه به هیئت گیاهی نه به هیئت پروانه ای نه به هیئت سنگی نه به هیئت ِبرکه ای ، -
من به هیئت « ما » زاده شدم
به هیئت پرشکوه ِ انسان
تا در بهار ِ گیاه به تماشای رنگیتن کمان ِ پروانه بنشینم
غرور ِکوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه ی ِ خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت ِ خویش معنا دهم
که کارِستانی از این دست
از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است .
انسان زاده شدن تجسدِ وظیفه بود :
توان ِدوست داشتن و دوست داشته شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ دیدن و گفتن
توان ِ اندُه گین و شادمان شدن
توان ِ خندیدن به وسعت ِ دل ، توان ِ گریستن از سویدای ِ جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شکوه ناک ِ فروتنی
توان ِ جلیل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی ِ عریان
...


شاملو

Tuesday, December 25, 2007

نقاش

هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
دیشب دلی کشیدم شبیه نیمه سیبی
که بخاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ
ناپدید ماند


زنده یاد حسین پناهی

Saturday, December 08, 2007

...


این رو در سایت رادیوزمانه خوندم و خوشم اومد اسم نویسنده اش رو اما ننوشته بود

روزهایی هست برای عاشق شدن،
روزهایی برای تنفر، و روزهای برای بی‌تفاوت شدن،
از خود و بی‌خود فارغ شدن.

روزهایی هست برای دویدن،
روزهایی برای خوابیدن،
و روزهایی برای قدم‌زدن،
صدای خراش سنگریزه‌ها را بر سطح سخت خاک شنیدن،
کمی فکر کردن، گاهی فهمیدن.

روزهایی هست برای داد زدن،
روزهایی برای سکوت،
و روزهایی برای آرام صحبت‌کردن،
کلمات را شمرده ادا کردن،
دانه دانه حرفهایشان را صدا کردن،
ناز کردن، غمگین بودن و حرفهای شاد زدن.

روزهایی هست برای گریه‌کردن،
روزهایی برای قهقهه،
و روزهایی برای لبخند زدن،
نشستن و دیدن و لذت بردن از هیچ کاری نکردن.

و هرروز یکی از همین روزهاست که می‌آید و می‌رود
و از هر دسته‌ای که باشد، شبی را به‌دنبال می‌آورد.
هر روزی که باشد، شب سیاه است و بلند است و مرا در خود غرق می‌کُند.

روزهایی برای زندگی کردن،
با تو، با من،
و شبهایی برای مُردن،
تنها مُردن.

Friday, November 30, 2007

vivencias

VIVENCIAS

Hoy he vuelto a mi casa,
de donde niño undía partí
con los sueños, las penas
y la nostalgia dentro de mí;
fui buscando la vida
como la noche busca la luz,
firme en lo que creía,
ciego en mi juventud.

Veinte años entonces
y un camino que andar
con la fuerza en mis manos
y en el alma un soñar.

Veinte años que ahora;
al mirar hacia atrás,
son vivencias de un tiempo
que no podré olvidar.

Y aún recuerdo los días
cuando por nada yo era feliz,
cuando todo lo daba
sin la esperanza de recibir.

Y podría contaros
de tantas gentes que conocí,
de los días y noches,
caminos que recorrí.

Veinte años entonces
y un camino que andar
con la fuerza en mis manos
y en el alma un soñar.

Veinte años que ahora;
al mirar hacia atrás,
son vivencias de un tiempo
que no podré olvidar.

Se va el amor,
se va la edad,
el tiempo aquel,
no vuelve más.

Julio. Iglesias J. L. NavarroC. Prida


امروز به خانه باز گشته ام
جایی که روزی در کودکی از آن جدا شدم
با رویا ها و رنجها
و دلتنگی های درونم

رفتم به جستجوی زندگی
همانند شب که نور را می جوید
و رسیدم به آنچه که باورم بود
کوری جوانی ام

اکنون بیست سال دیگر
و راهی که پیش روست
و توانایی دستانم
و ندایی که در روح من است

اکنون بیست سال است
به راههای پشت سر می نگرم
که تجربیات زمانی هستند
که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد

زمانی را به خاطر می آورم
که برای هیچ شاد بودم
زمانی که همه چیز را بدست می آوردم
بدون انتظاربدست آوردنش

می توانستم آواز بخوانم
برای تمام مردمی که می شناختم
روزها و شب ها
و راههایی که درآن پرسه می زدم

اکنون بیست سال دیگر
و راهی که پیش روست
و توانایی دستانم
و ندایی که در روح من است

اکنون بیست سال است
به راههای پشت سر می نگرم
که تجربیات زمانی هستند
که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد

عشقی که گذشته است
زمانی که گذشته است
و آن زمان
دیگر باز نخواهد گشت


ناوارو پریدا



کعبه زرتشت




در برابر كوه نقش رستم، در قسمتي گود، ساختمان مكعب بسيار زيبايي قرار داد كه آن را
كعبه زرتشت، پيامبر ايران باستان مي نامند.اين ساختمان بسيار هنرمندانه از قطعات بزرگ سنگ، بنا شده است. مهارت و دقتي كه در برش و حجاري سنگ هاي حجيم سفيد و سياهبه كار رفته است، استادي هنرمندان و سبك معماري دوران هخامنشي را به خوبي نشان ميدهد. در بالاي ساختمان كعبه زرتشت، اتاقي در اندازه۵/۲×۵/۲ متر وجود دارد كه نظريات مختلفي توسط سياحان، مورخان و ... درباره آن ابراز شده است. برخي از مورخان ذكر كرده اند؛ كتاب اوستا كه بر دوازده هزار پوست گاو نوشته شده بود، در اين اتاق نگاهداري مي شد. گروهي ديگر بر اين باورند كه اين اتاق آرامگاه برديا، پسر كورش بود كه به وسيله برادرش كمبوجيه كشته شد. تني چند از مستشرقانبر اين عقيده اند كه آتش مقدس در اين اتاق نگاهداري مي شده است


Tuesday, November 27, 2007

El Amor

El amor
no solo son palabras que se dicen al azar,
por un momento y sin pensar.
Son esas otras cosas que se sienten sin hablar,
al sonreir, al abrazar,...

(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)

El amor
a veces nunca llega porque pasa sin llamar,
se va buscando a quién amar.
A veces, cuando llega llega tarde, porque ya
hay alguien mas en su lugar.

(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)

El amor
no sabe de fronteras, de distancias ni lugar.
No tiene edad. Puede llegar
perdido entre la gente o arrullado en un cantar,
por un reir, por un llorar,...

(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)

El amor
es perdonarse todo sin reproches y olvidar
para volver a comenzar,
es no decirse nada y en silencio caminar,
es ofrecer sin esperar.

(El amor) (El amor)
(El amor) (El amor)

Julio Iglesias

عشق

نه تنها حرفی است که به زبان آید

در اندک زمانی

بدون تفکر

عشق

بدون کلام می رسد

با یک لبخند

با یک آغوش

و عشق

گاه هرگز نمی رسد

زیرا که بی صدا گذشته است

به دنبال کسی میگردد که دوست بدارد

گاه وقتی می رسد که بیش از اندازه دیر است

چرا که چیزی دیگر جایش را پرکرده است

عشق

مرز نمی شناسد

فاصله نمی شناسد

و مکان نیز

و هرگز پیر نخواهد شد

هر لحظه می رسد

میان مردم گم می شود

یا در آوازی به خواب می رود

با یک لبخند

یا با یک اشک

و عشق می بخشد

بی آنکه سرزنش کند

یا فراموش کند

برای بازگشت به نقطه آغاز

سکوت کردن

و در سکوت ادامه دادن

و عشق

بخششی است بدون انتظار



خولیو

Wednesday, November 14, 2007

!

واقعیتش این است که فریبی که ما را خرسند می کند،
بیش از صد حقیقت برایمان ارزش دارد

(?)

Monday, October 29, 2007

مترسک

یک بار به مترسکی گفتم لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای ؟!

گفت لذت ترساندن عمیق و پایدار است ... من از آن خسته نمی شوم ... !

دمی اندیشیدم و گفتم درست است ... چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام ... !

گفت فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند ... !

آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوارکردن من ... !

یک سال گذشت ودراین مدت مترسک فیلسوف شد ... !!!

هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دوکلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند ...


جبران خلیل جبران

Saturday, October 13, 2007

دوستی

رفاقت هست ای کاش دوستی نیز باشد


عکس تزئینی است

Tuesday, October 02, 2007

SOY!!! (julio iglesias)


این ترانه از زیباترین ترانه های خولیو هست که متاسفانه نام سراینده این ترانه رو نمی دونم البته ترجمه ترانه نیاز به طبع شعر داره که بنده از اون بی نصیبم اما با این وجود دلم میخواست که اینکارو تجربه کنم به هر صورت به خاطر ایرادهای زیادی که این ترجمه داره من رو ببخشید

Soy como un río viajero

Que camina por la vida

Que va a cantando y besando

Las orillas se abandona

Soy como un río que pasa

Y se muere día día.

Y de la tierra soy fruto

Que creció con la seca

Y se maduro entre campo de trigales

Donde se ha muerte el día

soy fruto que creció con la seca

tengo nostalgia de mi alma

de un tiempo que han paso

la tristeza que deja la soledad de la dios

A veces busca la noche

Para ocultar su dolor

En la tristeza y nostalgia de soledad y de amor

Voy abrazando el viento

Le voy cantando bajito

Le voy diciendo una poema

Que somos viento que paso

Que acariciamos la tierra

Que se quedan los caminos

Y se muere sus poetas

Soy de todos y nadie

Soy de aquellos que callan

Y soy de aquellos que gritan.

من همانند رودی مسافرم

که می رود بسوی زندگی

می رود همچنانکه آواز می خواند

و می بوسد خاکی را که بر آن جاریست

من همانند رودی مسافرم

که هر روز می میرد.

و من برای خاک میوه ای هستم

که با خشکی روئیده است

در میان گندمزارهایی که روز در امتداد آنها می میرد

میوه ای هستم که با خشکی روئیده است

دلتنگ روح خود

و زمانی که گذشته است

و غمی که تنهایی خدا بر جای می گذارد

گاهی شب را جستجو می کند

تا دردهای خود را پنهان کند

در غم و دلتنگی تنهایی و عشق

می روم در حالیکه باد را در آغوش دارم

به آرامی آواز می خوانم

و برایت شعری می سرایم

ما بادهایی گذرانیم

که زمین را نوازش می کنیم

و هنوز راههایی باقیست که شاعرانش مرده اند

من از آن همه ام و هیچکس

از آن کسانی که سکوت می کنند

و آنهایی که فریاد می زنند.

من بودم وچشمان تو

با صدای علیرضا قربانی بشنوید

وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را
در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را
با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی

Saturday, September 29, 2007

یه شب مهتاب


یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، کوچه به کوچه
باغ انگوری ، باغ آلوچه
دره به دره ، صحرا به صحرا
اونجا که شبا ، پشتِ بیشه ها
یه پری میاد ، ترسون و لرزون
پاشو می ذاره ، تو آبِ چشمه
شونه می کنه ، موی پریشون
یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، تهِ اون دره
اونجا که شبا ، یکه و تنها
تک درخت بید ، شاد و پرامید
می کنه به ناز ، دستشو دراز
که یه ستاره ، بچکه مثِ
یه چیکه بارون ، به جای میوه ش
نوکِ یه شاخه ش ، بشه آویزون
یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

ا.بامداد

Friday, September 28, 2007

منظومه زندگی


پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست

از زنده یاد حسین پناهی

آسمان


Thursday, September 27, 2007

دلشدگان


مرا چشمیست خون افشان زدست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش رویست و مشکین سایه بان ابرو
تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند غم آن دلستان ابرو
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

دود عود

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

سماع قلم

در طریق عشقبازی امن و آســایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی



خط:استاد یداله کابلی خوانساری

Wednesday, August 15, 2007

از ماست این دیار


از ماست این دیار
این سرزمینی که فرشی ابریشمین را ماند
این دوزخ
این بهشت
از آن ماست

فرو بسته ماناد هرکه از آن دیگران است

جاودانه فروبسته ماناد
آدمی از برده ی آدمی بودن دست بداراد
این است صلای ما

زیستن بسان درختی،تنها و آزاد
برادرانه زیستن بسان درختان یکی جنگل
این است رویای ما.

ناظم حکمت


Sunday, August 12, 2007

شوق

قانون

این قانون گرم انسان ها است که از انگور باده می سازند، از ذغال آتش و از بوسه آدم ها را ... !
این قانون سخت انسان ها است که زنده بمانند به رغم جنگ و بدبختی ، به رغم خطرهای مرگ ... !
این قانون ملایم انسان ها است که آب را به نور تبدیل می کنند ، خواب ها را به واقعیت و دشمنان را به برادران ...!


پل الوار

Friday, June 29, 2007

palabras para julia

از این شعر خیلی خوشم اومد اصل شعر و ترجمه اون رو که اولین ترجمه من و البته پر از اشکالاته در اینجا میگذارم
خواهش می کنم منو از راهنمایی خودتون در ترجمه شعر چه از نظر ادبیات فارسی و چه از نظر ساختار ترجمه اسپانیایی بی نصیب نگذارید
از همه دوستانم به خاطر اشکالات موجود در ترجمه عذر خواهی می کنم


PALABRAS PARA JULIA


Tú no puedes volver atrás
porque la vida ya te empuja
como un aullido interminable.

Hija mía es mejor vivir
con la alegría de los hombres
que llorar ante el muro ciego.

Te sentirás acorralada
te sentirás perdida o sola
tal vez querrás no haber nacido.

Yo sé muy bien que te dirán
que la vida no tiene objeto
que es un asunto desgraciado.

Entonces siempre acuérdate
de lo que un día yo escribí
pensando en ti como ahora pienso.

La vida es bella, ya verás
como a pesar de los pesares
tendrás amigos, tendrás amor.

Un hombre solo, una mujer
así tomados, de uno en uno
son como polvo, no son nada.

Pero yo cuando te hablo a ti
cuando te escribo estas palabras
pienso también en otra gente.

Tu destino está en los demás
tu futuro es tu propia vida
tu dignidad es la de todos.

Otros esperan que resistas
que les ayude tu alegría
tu canción entre sus canciones.

Entonces siempre acuérdate
de lo que un día yo escribí
pensando en ti
como ahora pienso.

Nunca te entregues ni te apartes
junto al camino, nunca digas
no puedo más y aquí me quedo.

La vida es bella, tú verás
como a pesar de los pesares
tendrás amor, tendrás amigos.

Por lo demás no hay elección
y este mundo tal como es
será todo tu patrimonio.

Perdóname no sé decirte
nada más pero tú comprende
que yo aún estoy en el camino.

Y siempre siempre acuérdate
de lo que un día yo escribí
pensando en ti como ahora pienso.


José Agustín Goytis


حرفهایی برای خولیا


تو دیگر نمیتوانی به گذشته باز گردی

چرا که زندگی همچون گودالی بی پایان تو را در خود فرو می کشد

دخترم با شادی مردم زندگی کن

که این زیبا تر است از گریستن پشت دیوارهای کور

تو می اندیشی که زندانی شده ای

یا آنکه فراموش شده و تنهایی

شاید بخواهی که ای کاش هرگز زاده نشده بودم

خوب میدانم که تو را خواهند گفت که زندگی بی معناست

که زندگی بی هدف است

اما همیشه به خاطر داشته باش

چیزی را که یک روز برایت نوشتم در حالی که به تو می اندیشم

خواهی دید که زندگی با وجود تمام غمها زیباست

دوستانی خواهی داشت

.عشق خواهی داشت

انسان تنهاست

تنها همانند غبار

ولی من چنانکه برای تو مینویسم

به همه انسانها می اندیشم

سرنوشت تو در گرو دیگران است

و مقام تو مقام همگان است

آنها آرزو دارند شادمانی ات یاریشان دهد

و آواز تو را همنوا با آواز خود بیایند

و همیشه به خاطر داشته باش

چیزی را که یک روز برایت نوشتم در حالی که به تو می اندیشم

هیچ گاه خود را رها نکن و هرگز خود را از دیگران جدا مپندار

هیچ گاه در میانه راه تسلیم نا امیدی نشو

زندگی زیباست

دوستانی خواهی داشت

عشق خواهی داشت

لیکن برای همه زندگی ات ترا اختیاری نیست

دنیای تو میراث توست پس از آن توست

مرا ببخش

از این بیش نمی توانم برایت بگویم و بدان که هنوز در راهم

و همیشه به خاطر داشته باش

چیزی را که یک روز برایت نوشتم در حالی که به تو می اندیشم

خوزه آگوستین



**با سپاس فراوان از دوستانم که منو راهنمایی کردن متن شعر رو اصلاح می کنم

Tuesday, June 12, 2007

فروهر

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است
فروهر در لغت به معناي پيش برنده يا راهبر مي باشد . اين نماد در زمان هخامنشيان براي درفش ملي ايران با الهام از شاهين در حال پرواز ساخته شد كه بسياري از مفاهيم بنيادي آيين بهي را در خود دارد
نگاره فروهر از سر تا سینه همانند پیری جهان دیده و دانا و کامل است
دستهای برافراشته به طرف بالا و علامت ستایش به در گاه اهورا مزدا می باشد

حلقه دست نشانه پیمان انسان با اهوراوزدا می باشد
بالهای گشاده و سه طبقه نشانه اندیشه و گفتار و کردار نیک می باشد که انسان به کمک آنها به درجه کمال و بالا می رسد
دایره میانه نگاره نشانه بی پایانی روزگار و برگشت اعمال انسان به خود اوست
دو رشته آويخته بيانگر نيكي (سپنتا مینو) و بدي (انگره مینو) است
دامن سه طبقه نشانه بد اندیشی (دژمت) بد گفتاری (دژوخت) و بد کرداری (دژورشت) می باشد که باید به زیر افکنده شود




Tuesday, May 01, 2007

ده بیست سی چهل

فکر میکنین تلفظم در این قطعه ادبی درسته؟
آرمان نواران
دودو اسکاچی
آنا مانا کلاچی
سوزن و قیچی
یک مرد خیکی

Monday, April 30, 2007

Monday, January 22, 2007

داروک!کی می رسد باران؟

خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گر چه می گویند: می گریند روی ساحل نزدیک سوگواران در میان سوگواران
قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟