Friday, November 20, 2009

شناسنامه

.
..
...
داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام
همین
نه
به کفر من نترس
کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
- انسان و بی تضاد ؟ -
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندان بان همزمان زمزمه میکنند
پس ادامه میدهم سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه تو گویی اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود
چون ان درخت که زیر باران ایستاده است
نگاهش کن
چون آن کلاغ
چون آن خانه
ما گلچین تقدیر و تصادفیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ در اشکال گرفتار آمده
مستطیل های جادو
مربعهای جادو
...
..
.
حسین پناهی

پل خواجو


Tuesday, July 07, 2009

Friday, June 19, 2009

شیراز- خرداد 88















.بشود كه مهر براي ياري ما آيد
.بشود كه مهر براي به‌كامي ما آيد
.بشود كه مهر براي شادماني ما آيد
.بشود كه مهر براي آمرزش ما آيد
.بشود كه مهر براي تندرستي ما آيد
.بشود كه مهر براي نيرومندي ما آيد
.بشود كه مهر براي آسودگي ما آيد
.بشود كه مهر براي پاكي ما آيد

اخترک دوم




اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد می‌اید مرا ببیند!

آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند.
شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشته‌اید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله‌ی ستایشگرهایم بلند می‌شود. گیرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به این طرف‌ها نمی‌افتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دست‌هایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیش‌تر از دیدنِ پادشاه‌است». و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.

پس از پنج دقیقه‌ای شهریار کوچولو که از این بازی یک‌نواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن‌ها جز ستایش خودشان چیزی را نمی‌شنوند.
از شهریار کوچولو پرسید: -تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می‌کنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ثروت‌مندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.
-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیم‌چه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟

شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند

Thursday, May 28, 2009

آخر دنیا

(بخشی از کتاب مارمولک ها هم غصه می خورند- پرویز رجبی)
...
(سهراب چند سال پیش رفته بود بالای چنار، ترسیدم بیفتد خواستم فورا بیاید پایین گفت صبر کنم کم مانده است که آخر دنیا را ببیند)
دید؟
(، جایی که آخرین شتر قافله ای که می رفت از نظر پنهان شود آخرین نقطه دنیا بود به اندازه یک مگس که هر آن می تواند برای همیشه گم شود بنابراین تو که با یک قافله آمده ای همیشه در آخرین نقطه دنیا قرار داشته ای ، هر بار برای یک یا چند نفر اما برای خودت همیشه در آغاز دنیا بوده و هستی.
چه جالب!پس کسی که سفر نمی کند همیشه در اول و آخر دنیاست
نه دیگر صحبت اول و آخر وجود ندارد، چون اتفاقی نمی افتد که اول و آخر داشته باشدف حرکت است که اتفاق را پیدا می کند، نشنیده ای که به بعضی ها می گویند جهان دیده؟یعنی کسی که صدها اول و آخر را دیده است و اتفاق زیادی را پیدا کرده است.
پس هجرت چیز خوبی است!
به شرط آنکه در هر منزلی بخشی از خودت را جا نگذاری و همه اول ها و آخر ها را همیشه به همراه خودت داشته باشی
...

پیاده روی


خیابان ولیعصر


گز میکنم خیابانهای چشم بسته از بر را
میان مردمی که حدودا میخرند وحدودا میفروشند
در بازار بورس چشمها و پیشانی ها
و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد

زنده یاد حسین پناهی

Tuesday, May 26, 2009

غزل از بیدل دهلوی


هرکه آمد سير يأسي زين گلستان کرد و رفت
گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت

صـبـح تـا آگـاه شــد از رسـم ايـن مـاتـم ســرا
خنده ي شــادي همـان وقف گريبان کرد و رفت

در هـــواي زلف مشکيـــن تـو هـر جا دم زدم
دود آهـم عـالـمي را سنبلستـــــــــان کرد و رفت

دوش سيــلاب خيالت مي گذشـت از خـاطــرم
خـانـه ي دل بـر سـر ره بـود ويران کرد و رفت

اين زمان بيـدل سراغ دل چه مي جويي ز ما
قطـره خـوني بـود چنديـن بار توفان کرد و رفت

Monday, May 11, 2009

خاک

عکس: کویر مرنجاب


تو را من پیغام کردم از پس ̗ پیغام به هزار آوا ، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می رسد. پیغام ات کردم از پس ̗ پیغام که مقام̗̗ تو جایگاه بندگان نیست ، که در این گستره شهریاری تو ؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت ̗ آسمان که مهر ̗ زمین است. آه که مرا در مرتبت̗ خاک ساری̗ عاشقانه ، بر گستره ی نامتناهی ̗ کیهان خوش سلطنتی بود ، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادویی ̗ تو بودم از آن پیشتر که تو پادشاه ̗ جان ̗ من به خربنده گی ̗ آسمان دست ها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری در افکنی!

Wednesday, May 06, 2009

...

خدای من، منتظر یه معجزه ام.
تو معجزه خودتو برامون می فرستی مگه نه؟

آخر شاهنامه

عکس:قلعه ای قدیمی نزدیک خرقان





...
ما
فاتحان قلعه های فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان قصه های شاد و شیرینیم
قصه های آسمان پاک
نور جاری ، آب
سرد تاری ،‌خاک
قصه های خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر ما
کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان
زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان ، کجاست پایتخت قرن ؟
ما
برای فتح می آییم
تا که هیچستانش بگشاییم
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
...
م.امید

Wednesday, April 22, 2009

روزگار

نمی‌دانم مرا کدام گريه به رويای روزگار خواهد سپرد؟
من بسيار گريسته‌ام
برای سادگی‌های همسايه، برای حماقت‌های بسيارم
برای جهانی که مهدکودک نخواهد شد
برای کبوترانی بی‌سر که بی‌جفت از کوچ بهاره می‌آيند،
. برای رژه‌ی مردگانی که از حواشی چشمهای من می‌گذرند
! به خدا نمی‌دانم، گاهی اوقات اصلا نمی‌دانم

Thursday, April 16, 2009

دیلمان

آنلاین بشنوید
چنان در قید مهرت پایبندم
که گوئی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم


همه شب نالم چون نی كه غمی دارم
دل و جان بردی امانشدی يارم
با ما بودی ،بی ما رفتی
چو بوی گل به كجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
چون كاروان رود فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم ،خون می بارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسير عشقم
چنان كه دانی
رهائی از غم نمی توانم،
تو چاره ای كن كه ميتوانی
گر ز دل برآرم آهی
آتش از دلم خيزد
چون ستاره از مژگانم
اشك آتشين ريزد
چون كاروان رود
فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم خون می بارم
نه حريفی تا با او
غم دل گويم
نه اميدی در خاطر
كه تو را جوبم
ای شادی جان
سرو روان
كز بر ما رفتی
از محفل ما
چون دل ما
سوی كجا رفتي؟
چون كاروان رود
فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم خون می بارم

Wednesday, April 15, 2009

به خود آ

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم
نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
نه آن‌گونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم، نه زمینم، نه به‌زنجیر کسی بسته و نه برده دینم
نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم
نه به‌هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم، نه چنین است سرشتم.
این سخن را من از امروز نه ‌گفتم نه‌ نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
حقیقت نه به‌رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به‌جام است و سبو.
گر به این نقطه رسیدی به‌تو سربسته و در پرده بگویم
که کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی
تو خود جان جهانی
گر نهانی و عیانی ،تو همانی که همه عمر به‌دنبال خودت نعره‌زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی! تو اسرار نهانی.
همه‌جا تو
نه یک جای، نه یک پای
همه‌ای با همه‌ای، همهمه‌‌ای
تو سکوتی... تو خود باغ بهشتی
تو به‌خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به‌تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی.
در همه افلاک بزرگی... نه که جزئی... نه چون آب در اندام سبوئی خود اوئی
به خود آی
تا به‌در خانه متروکه هرکس ننشینی
و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی....
به‌خود آ

Monday, April 13, 2009

...

(کاریکاتور از مانا نیستانی)

فریاد

گر سراپا گوش شوی
باز هم نتوانی شنید فریاد به سکوت نهفته ام را
فریادم از آنکه به یغما می برد نیست
فریاد من همه از چشمانی است که می بینند اما نمی بینند
و گوشهایی که می شنوند اما نمی شنوند
و قلبهایی که می گریند و لبهایی که می خندند.

Friday, April 03, 2009

آرزوهایی که حرام شدند



جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!


شل سیلور استاین

بوشهر


Wednesday, April 01, 2009

یاد

خیلی دلم تنگ شده بود برای مثنوی خوندن شجریان، چه حس و حال منحصر به فردی داری این لحن و این شعر یعنی یک احساس قدیمی. مثنوی افشاری من رو یاد استادم زنده یاد منصور سینکی می اندازه، دلم خیلی برای گذشته تنگ شده و برای آدمهای گذشته و برای دوستی های قدیمی، وقتی دل آدم تنگ می شه یعنی دلش برای خودش تنگ می شه ، یعنی دلش برای حالی که دیگه نداره تنگ می شه، مثل وقتی که آدم عاشق می شه ، در حقیقت عاشق احساس خودش می شه در واقع این خود این حسه که معنی داره ، فارغ از عاشق و معشوق ، فارغ از هر دو، و معشوق همیشه تصویری است از آن مفهوم حقیقی، حتی شاید به حقیقت هیچ تشابهی با آن مفهوم نداشته ، اما شبیه آن پنداشته شده، دلتنگ احساسات قدیمی شدم، حال و هوایی که دیگه وقتی برای خودت آدم با تجربه ای می شی هیچ وقت دیگه دچارش نمی شی دلم برای خودم تنگ شده

Thursday, February 12, 2009

هرگز


من هرگز يك گاو برهما را به زنجير نكشيده ام
هرگز با كسي دوئل نكرده ام
هرگز سوار بر يك قاطر حلقه به گوش چموش
از بيابان گذر نكرده ام
هرگز براي دزديدن يك جواهر نفرين شده
از دماغ يك بت بزرگ بالا نرفته ام
من هرگز با كشتي خودم
از آبهاي جوشنده شور گذر نكرده ام
و هرگز جان شير بزرگي را نجات نداده ام
كه بعدها او جان مرا نجات دهد
هرگز با كمك يك پيچك بزرگ
در جنگل گشت زنان مثل ميمون
فرياد نزده ام: آ ا آ ووو .
هرگز شطرنج باز مشهوري نبودم
در هيچ رشته اي ركورد جهاني را نشكسته ام
هرگز عكسم را روي تمبر پنج ريالي نگذاشته اند
هرگز آقاي گل نشده ام
هرگز با ششلول برادرم نشانه گيري نكرده ام
هرگز سوار بر اسب، به تاخت به طرف خورشيد نرفته ام
گاهي من از فكر به كارهايي كه هرگز نكرده ام
خيلي ناراحت مي شوم.
شل سیور استاین

Sunday, February 01, 2009