Friday, November 20, 2009
شناسنامه
Tuesday, July 07, 2009
Friday, June 19, 2009
اخترک دوم
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -بهبه! این هم یک ستایشگر که دارد میاید مرا ببیند!
آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند.
شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشتهاید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهلهی ستایشگرهایم بلند میشود. گیرم متاسفانه تنابندهای گذارش به این طرفها نمیافتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دستهایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیشتر از دیدنِ پادشاهاست». و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقیقهای شهریار کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آنها جز ستایش خودشان چیزی را نمیشنوند.
از شهریار کوچولو پرسید: -تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه میکنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوشقیافهترین و خوشپوشترین و ثروتمندترین و باهوشترین مرد این اخترکم.
-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیمچه شانهای بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟
شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که میرفت تو دلش میگفت: -این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند
Thursday, May 28, 2009
آخر دنیا
Tuesday, May 26, 2009
غزل از بیدل دهلوی
هرکه آمد سير يأسي زين گلستان کرد و رفت
صـبـح تـا آگـاه شــد از رسـم ايـن مـاتـم ســرا
در هـــواي زلف مشکيـــن تـو هـر جا دم زدم
دوش سيــلاب خيالت مي گذشـت از خـاطــرم
اين زمان بيـدل سراغ دل چه مي جويي ز ما
Monday, May 11, 2009
خاک
Wednesday, May 06, 2009
آخر شاهنامه
...
ما
فاتحان قلعه های فخر تاریخیم
...
Wednesday, April 22, 2009
روزگار
Thursday, April 16, 2009
دیلمان
که گوئی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم
همه شب نالم چون نی كه غمی دارم
چون كاروان رود
فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم خون می بارم
Wednesday, April 15, 2009
به خود آ
نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم، نه زمینم، نه بهزنجیر کسی بسته و نه برده دینم
نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم
نه بههر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم، نه چنین است سرشتم.
این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
حقیقت نه بهرنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه بهجام است و سبو.
گر به این نقطه رسیدی بهتو سربسته و در پرده بگویم
که کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی
تو خود جان جهانی
گر نهانی و عیانی ،تو همانی که همه عمر بهدنبال خودت نعرهزنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی! تو اسرار نهانی.
همهجا تو
نه یک جای، نه یک پای
همهای با همهای، همهمهای
تو سکوتی... تو خود باغ بهشتی
تو بهخود آمده از فلسفه چون و چرایی
بهتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی.
در همه افلاک بزرگی... نه که جزئی... نه چون آب در اندام سبوئی خود اوئی
به خود آی
تا بهدر خانه متروکه هرکس ننشینی
و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی....
بهخود آ
Monday, April 13, 2009
فریاد
باز هم نتوانی شنید فریاد به سکوت نهفته ام را
فریادم از آنکه به یغما می برد نیست
فریاد من همه از چشمانی است که می بینند اما نمی بینند
و گوشهایی که می شنوند اما نمی شنوند
و قلبهایی که می گریند و لبهایی که می خندند.
Friday, April 10, 2009
Friday, April 03, 2009
آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
شل سیلور استاین
Wednesday, April 01, 2009
یاد
Thursday, February 12, 2009
هرگز
من هرگز يك گاو برهما را به زنجير نكشيده ام
هرگز با كسي دوئل نكرده ام
هرگز سوار بر يك قاطر حلقه به گوش چموش
از بيابان گذر نكرده ام
هرگز براي دزديدن يك جواهر نفرين شده
از دماغ يك بت بزرگ بالا نرفته ام
من هرگز با كشتي خودم
از آبهاي جوشنده شور گذر نكرده ام
و هرگز جان شير بزرگي را نجات نداده ام
كه بعدها او جان مرا نجات دهد
هرگز با كمك يك پيچك بزرگ
در جنگل گشت زنان مثل ميمون
فرياد نزده ام: آ ا آ ووو .
هرگز شطرنج باز مشهوري نبودم
در هيچ رشته اي ركورد جهاني را نشكسته ام
هرگز عكسم را روي تمبر پنج ريالي نگذاشته اند
هرگز آقاي گل نشده ام
هرگز با ششلول برادرم نشانه گيري نكرده ام
هرگز سوار بر اسب، به تاخت به طرف خورشيد نرفته ام
گاهي من از فكر به كارهايي كه هرگز نكرده ام
خيلي ناراحت مي شوم.