Wednesday, April 22, 2009

روزگار

نمی‌دانم مرا کدام گريه به رويای روزگار خواهد سپرد؟
من بسيار گريسته‌ام
برای سادگی‌های همسايه، برای حماقت‌های بسيارم
برای جهانی که مهدکودک نخواهد شد
برای کبوترانی بی‌سر که بی‌جفت از کوچ بهاره می‌آيند،
. برای رژه‌ی مردگانی که از حواشی چشمهای من می‌گذرند
! به خدا نمی‌دانم، گاهی اوقات اصلا نمی‌دانم

Thursday, April 16, 2009

دیلمان

آنلاین بشنوید
چنان در قید مهرت پایبندم
که گوئی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم


همه شب نالم چون نی كه غمی دارم
دل و جان بردی امانشدی يارم
با ما بودی ،بی ما رفتی
چو بوی گل به كجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
چون كاروان رود فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم ،خون می بارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسير عشقم
چنان كه دانی
رهائی از غم نمی توانم،
تو چاره ای كن كه ميتوانی
گر ز دل برآرم آهی
آتش از دلم خيزد
چون ستاره از مژگانم
اشك آتشين ريزد
چون كاروان رود
فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم خون می بارم
نه حريفی تا با او
غم دل گويم
نه اميدی در خاطر
كه تو را جوبم
ای شادی جان
سرو روان
كز بر ما رفتی
از محفل ما
چون دل ما
سوی كجا رفتي؟
چون كاروان رود
فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم خون می بارم

Wednesday, April 15, 2009

به خود آ

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم
نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
نه آن‌گونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم، نه زمینم، نه به‌زنجیر کسی بسته و نه برده دینم
نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم
نه به‌هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم، نه چنین است سرشتم.
این سخن را من از امروز نه ‌گفتم نه‌ نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
حقیقت نه به‌رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به‌جام است و سبو.
گر به این نقطه رسیدی به‌تو سربسته و در پرده بگویم
که کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی
تو خود جان جهانی
گر نهانی و عیانی ،تو همانی که همه عمر به‌دنبال خودت نعره‌زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی! تو اسرار نهانی.
همه‌جا تو
نه یک جای، نه یک پای
همه‌ای با همه‌ای، همهمه‌‌ای
تو سکوتی... تو خود باغ بهشتی
تو به‌خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به‌تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی.
در همه افلاک بزرگی... نه که جزئی... نه چون آب در اندام سبوئی خود اوئی
به خود آی
تا به‌در خانه متروکه هرکس ننشینی
و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی....
به‌خود آ

Monday, April 13, 2009

...

(کاریکاتور از مانا نیستانی)

فریاد

گر سراپا گوش شوی
باز هم نتوانی شنید فریاد به سکوت نهفته ام را
فریادم از آنکه به یغما می برد نیست
فریاد من همه از چشمانی است که می بینند اما نمی بینند
و گوشهایی که می شنوند اما نمی شنوند
و قلبهایی که می گریند و لبهایی که می خندند.

Friday, April 03, 2009

آرزوهایی که حرام شدند



جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!


شل سیلور استاین

بوشهر


Wednesday, April 01, 2009

یاد

خیلی دلم تنگ شده بود برای مثنوی خوندن شجریان، چه حس و حال منحصر به فردی داری این لحن و این شعر یعنی یک احساس قدیمی. مثنوی افشاری من رو یاد استادم زنده یاد منصور سینکی می اندازه، دلم خیلی برای گذشته تنگ شده و برای آدمهای گذشته و برای دوستی های قدیمی، وقتی دل آدم تنگ می شه یعنی دلش برای خودش تنگ می شه ، یعنی دلش برای حالی که دیگه نداره تنگ می شه، مثل وقتی که آدم عاشق می شه ، در حقیقت عاشق احساس خودش می شه در واقع این خود این حسه که معنی داره ، فارغ از عاشق و معشوق ، فارغ از هر دو، و معشوق همیشه تصویری است از آن مفهوم حقیقی، حتی شاید به حقیقت هیچ تشابهی با آن مفهوم نداشته ، اما شبیه آن پنداشته شده، دلتنگ احساسات قدیمی شدم، حال و هوایی که دیگه وقتی برای خودت آدم با تجربه ای می شی هیچ وقت دیگه دچارش نمی شی دلم برای خودم تنگ شده