Thursday, September 25, 2008

قایق من


یک قایق ساختم

با یک بادبان قرمز

و دو پاروی سبز قشنگ

که مرا به سرزمین های دور ببرد...

قایقم آنقدر زیبا شد

که ترسیدم

آب, رنگ آبی اش را ببرد

و بادبانهای سپیدش را بشکند

و پارو های سبزش کهنه شوند,

برای همین هرگز قایقم را به آب نینداختم...

من هرگز به سرزمینهای دور نرفتم...

فقط قایق قشنگم را تماشا کردم

من هرگز جایی نرفتم


شل سیلور استاین

6 comments:

Anonymous said...

سلام.وبلاگ شما رو به طور تصادفی پیدا کردم.قالب وبلاگتون زیباست و اشعاری که نوشتید،زیباتر.ذوق و سلیقه خوبی در انتخاب شعر دارید.یک سری هم به وبلاگ من بزنید.نوشته های شخصی است،اما به به پای شما نمیرسد و کاغذ پاره ای بیش نیست.برای همین اگر خیلی حوصله تان سر رفته بود و بیکار بودید،خوشحال میشوم که به آنجا بیایید.موفق باشید
pardis87.blogfa.com

Anonymous said...

سلام خانم شفیعی.من وبلاگ شما را لینک کردم.اشکالی که ندارد ؟
امیدوارم هرچه زودتر نوشته زیبای دیگری رو از شما بخوانم.موفق باشید
پتروس

maryam said...

salam petrose aziz, khoshhalam ke doost dari, movafagh bashi va shad.

Anonymous said...

سلام. این داستان قایق، خیلی معنی داشت.
خیلی تو فکر رفتم.
باید یه کاری کنم
شاید بهتر باشه دیگه هرگز قایقی نکشم
تا بلکه سفر کنم..

Anonymous said...

صفحات وبلاگتان را که ورق میزنم،میبینم که به شل سیلور استاین علاقه زیادی دارید.من شناختی از این شاعر مشهور ندارم،ولی در کتابخانه ام یک کتاب داستان کوچک از او دارم.به نام لافکادیو
نمیدانم که این داستان رو که البته به گروه سنی نوجوانان تعلق دارد
خوانده اید یانه.همون شیر بازیگوشی که وارد محیط شهر می شود و عاشق باسلق و آسانسور است.امیدوارم گیرتان بیاید و بخوانید و لذت ببرید

Anonymous said...

سلام بر مریم عزیز.دوست خوبم.امیدوارم حالت خوب باشه.سراغی از ما نمیگیری.وبلاگت هم که آپ نمیکنی.فکر کنم خیلی سرت شلوغه.حالا مشغول تحصیلی،یا مشغول کار و زندگی،نمیدونم.به من هم سر بزن
موفق باشی