Sunday, September 11, 2005

دلتنگی

دلتنگی های آدمی راباد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند


دلم عجیب برای دوران خوش کودکیم تنگه . دوران بازی ها و شیطنت ها. از صبح تا شب بدون دغدغه گشتن و گفتن و خندیدن. دوران بهانه گرفتن صبحها وقت مدرسه رفتن. دوران دوستیهای ساده راه مدرسه . دوران پاک پاک کودکی.
من خسته ام بس می توانم بگویم یک خستگی یازده هزار ساله

به صدای زیبای هایده گوش میدهم و فکر میکنم .فکر میکنم و مینویسم. مینویسم و ...
چند بغض نشکسته...

عبور باید کرد
و هم نورد افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد

No comments: