Tuesday, January 24, 2006

از ذکر بایزید بسطامی
و گفت به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو می شد
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه، گفتم :مرا خواست نیست هم تو از برای من بخواه ،گفتم: تو را خواهم و بس
گفتند: تا وجود بایزید ذره یی می ماند ،این خواست محال است ،گفتم :بی زله یی باز نتوانم گشت گستاخی یی خواهم کرد گفتند: بگوی ،گفتم: بر همه خلایق رحم کن، گفتند :باز نگر، باز نگریستم هیچ آفریده را ندیدم الا که او شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم
***
از ذکر منصور حلاج
پرسیدند از فقر گفت: فقیر انست که مستغنی است از ما سوی الله و ناظر است به الله و گفت معرفت
عبارت است از دیدن اشیا و هلاک همه در معنی، وچون بنده به مقام معرفت رسد بر او وحی فرستند و سر او گنگ گردانند تا هیچ خاطر نیابد او را مگر خاطر حق
و گفت توکل آن بود که تا در شهر کسی را داند اولیتر از خود به خوردن نخورد، و گفت دنیا بگذاشتن زهد نفس است و آخرت بگذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن زهد جان
و پرسیدند از صبر، گفت آن است که دست و پای او ببرند و از دار درآویزند و عجب آنکه این همه با او کردند

3 comments:

Anonymous said...

salam maryam jan .....man dishab taze fahmidam shoma ki hastin (.....khejalat....)em em khoub dobare dust shim ...
bashe?

Anonymous said...

chera nemifahmam chi migi?

maryam said...

azizam ina ina chejoori begam, mokashefati hast ke orafa behesh rasidan o vaghean dideand man az khoondane ona lezat mibaram.