Wednesday, April 22, 2009
روزگار
Thursday, April 16, 2009
دیلمان

که گوئی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم
همه شب نالم چون نی كه غمی دارم
چون كاروان رود
فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم خون می بارم
Wednesday, April 15, 2009
به خود آ
نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم، نه زمینم، نه بهزنجیر کسی بسته و نه برده دینم
نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم
نه بههر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم، نه چنین است سرشتم.
این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
حقیقت نه بهرنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه بهجام است و سبو.
گر به این نقطه رسیدی بهتو سربسته و در پرده بگویم
که کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی
تو خود جان جهانی
گر نهانی و عیانی ،تو همانی که همه عمر بهدنبال خودت نعرهزنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی! تو اسرار نهانی.
همهجا تو
نه یک جای، نه یک پای
همهای با همهای، همهمهای
تو سکوتی... تو خود باغ بهشتی
تو بهخود آمده از فلسفه چون و چرایی
بهتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی.
در همه افلاک بزرگی... نه که جزئی... نه چون آب در اندام سبوئی خود اوئی
به خود آی
تا بهدر خانه متروکه هرکس ننشینی
و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی....
بهخود آ
Monday, April 13, 2009
فریاد
باز هم نتوانی شنید فریاد به سکوت نهفته ام را
فریادم از آنکه به یغما می برد نیست
فریاد من همه از چشمانی است که می بینند اما نمی بینند
و گوشهایی که می شنوند اما نمی شنوند
و قلبهایی که می گریند و لبهایی که می خندند.
Friday, April 10, 2009
Friday, April 03, 2009
آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
شل سیلور استاین