
Friday, December 23, 2005
Thursday, December 22, 2005
Wednesday, December 21, 2005
شب چله
Friday, November 25, 2005
Wednesday, November 23, 2005
چلیپا
تو چه ارمغا نی آری که بدوستان فرستی
چه ازین به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمی توانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
Tuesday, October 25, 2005
Friday, October 07, 2005
Tuesday, September 20, 2005
Friday, September 16, 2005
Thursday, September 15, 2005
آئین زروانی
اسطورهي آفرينش در آيين زروان
آيين زروان مذهبي بدعتآميز از دين زرتشت بود كه در اواخر عصر هخامشيان پديد آمد و رواج يافت. بنيانگذاران اين آيين، گروهي از روحانيان جويندهي زرتشتي بودند كه تحت تأثير انديشههاي زمان ـ محور بين النهرين قرار گرفته و به تثليث (سهگانه انگاري) در يزدان شناسي اعتقاد يافته بودند. آنان چنين ميپنداشتند كه اورمزد (= اهوره مزدا) و اهريمن برادراني همشكماند و «زروان» (Zorvan) يا خداي زمان، به عنوان برترين نيروي عالم، پدر و زاينده آن دو است كه پس از زايش آنها و سپردن شهرياري و سالاري جهان بدانان، هر چند عزلت گزيده و به كنار رفته است، اما برترين و والاترين اراده در عالم، در نهايت از آنِ اوست. البته در يزدان شناسي متأخر زرتشتي «زروان» ايزد كم اهميت زمان است كه منجر به گذرايي آفرينش ميشود و پيداست كه انگارهي چنين ايزدي در زمان زرتشت وجود نداشته و مطرح نبوده است. مذهب زرواني در روزگار ساسانيان به اوج سرآمدي و رواج خود رسيده بود و از اين روست كه در آيين ماني كه يك پايهي آن بر دين زرتشت استوار بود، خداوندگار، «زروان» ناميده ميشد. سرانجام، پس از غلبهي اعراب و اسلام بود كه مذهب زرواني به دليل يزدان شناسي نارسا و انتقاد برانگيز خود، واپس نشست و ارتدوكس زرتشتي با الاهيات استوار خود، كاملاً بر آن چيره گشت.مذهب زرواني آيينها و مناسكي خارج از دين اصيل زرتشتي نداشته است اما در يزدانشناسي و جهانبيني آن دو، تفاوتهايي كلان وجود دارد. زروانيان در مقابل ثنويت (Dualism) اصيل زرتشتي (يعني اعتقاد به وجود ازلي دو بنيان جداگانه و متضاد هستي: اورمزد و اهريمن)، به تثليت باورمند بودند و عقيده داشتند كه اورمزد و اهريمن برادرند و پدري به نام «زروان» (زمان) دارند كه او خدايي نامخلوق و ازلي است و ارادهي او فوق همهي ايزدان و كائنات است. همچنين زروانيان، معتقد به زهد و دنياگريزي و تقديرگرايي و جبرباوري بودند و البته چنين باوري با روح و ماهيت دين زرتشت در تضاد و تباين كامل است. كيهان شناسي و اسطورههاي ديني زرواني نيز ماهيتي بسيار پيچيده و خيالپردازانه دارد. در شماري از متون زرتشتي، ردپاي مذهب زرواني كاملاً آشكار است؛ همچون «گزيدههاي زادسپرم» و «مينوي خرد». رسالهاي نيز به نام «علماي اسلام» يكسره نمودار عقايد زرواني است. اما بيشترين آگاهي ما از اين مذهب و اسطورههاي آن حاصل گزارشها و نوشتههاي منتقدانهي نويسندگان مسيحي است. اما اسطورهي آفرينش همواره جايگاه برجسته و كلاني در ميان اسطورههاي اقوام مختلف جهان داشته است؛ چرا كه بيان كنندهي محور و بنيان كيهان شناسي (Cosmology) و يزدان شناسي (Theology) آن مردم و نشان دهندهي منشأ و خاستگاه جهان هستي و چند و چون پيدايش آن و روند و آرمان حيات است. اسطوره، تفسير و تحليل انسان كهن است از جهان هستي كه ماهيتي فراتاريخي و متافيزيكي و قداست و اصالتي خدشه ناپذير در نزد وي دارد و لذا هرگز نميتوان اسطورهها را در چارچوب عقلانيت مدرن، فهم و تحليل نمود.آگاهي ما از اسطورهي آفرينش در آيين زروان، مشخصاً وامدار نويسندهاي ارمني به نام ازنيكِ كلبي (Eznik of Kolb) در سدهي پنجم ميلاديست كه در يكي از كتابهاي خود، به جهت نقد مذهب زرواني، چكيدهاي از اسطورهي مورد نظر را نقل كرده است. شماري ديگر از نويسندگان ارمني نيز اشاراتي بدين موضوع و حواشي و جزييات آن نمودهاند. ازنيك در توصيف اسطورهي آفرينش در مذهب زرواني مينويسد: «مغان گويند آن گاه كه هيچ چيز وجود نداشت، نه آسمان و نه زمين و نه هيچ يك از مخلوقاتي كه اينك در آسمانها و روي زميناند، فقط خدايي بزرگ به نام «زروان» وجود داشت. زروان هزار سال قرباني كرد تا از او پسري پديد آيد (توضيح: در اسطورههاي بيشينهي ملل جهان باور بر آن است كه عمل قرباني كردن منجر به پيدايش و پويايي هستي ميشود. گويي كه نيرويي در قرباني نهفته است كه با رها شدن آن، تحولي در جهت آفرينشگري ايجاد ميشود) و او را «اورمزد» بنامد تا وي آسمانها و زمين و هر چه در آن است را بيافريند. زروان پس از هزار سال نسبت به كوششهاي خود دچار شك شد و انديشه كرد كه آيا پس از اين همه قرباني كردن، پسري به نام اورمزد خواهد داشت يا آن كه تلاش و انتظار وي بينتيجه خواهد ماند؟ آن گاه كه زروان غرقه در انديشه بود، اورمزد و اهريمن همزمان در شكم وي پديد آمدند (توضيح: به نظر ميرسد كه زروان خدايي دو جنسي بوده چرا كه وجود مطلق وي بايسته ميكرده است كه صفت نرينگي و مادينگي را توأمان شامل باشد) «اورمزد» به جهت قربانيهايي كه كرده بود و «اهريمن» به سبب شك و ترديدي كه زروان ورزيده بود. چون زروان از اين حال آگاه گشت، با خود گفت از دو فرزندي كه در شكم من است هر كدام زودتر زاده شود و خود را بنماياند، پادشاهي جهان را به او خواهد بخشيد. اورمزد با آگاهي يافتن از انديشهي پدر، سادهدلانه موضوع را با اهريمن در ميان گذاشت و گفت كه پدرمان چنين انديشيده است كه هر كدام از ما كه زودتر زاده و آشكار شود، فرمانرواي عالم خواهد شد! اهريمن با شنيدن اين موضوع بيدرنگ شكم زروان را شكافت و به نزد پدرش شتافت. زروان به او گفت كه تو كيستي؟ اهريمن پاسخ داد كه من پسر تو هستم: اورمزد! زروان به او گفت: پسر راستين من خوشبو و درخشنده است اما تو تيره و بدبويي. در اين حين بود كه اورمزد در وقت مقرر، خوشبو و درخشان زاده شد و به نزد زروان آمد. همين كه زروان وي را ديد دانست كه پسر راستين او است؛ همو كه براياش هزار سال قرباني كرده بود. پس دسته چوب مقدسي را كه در دست داشت [و نشانهي قداست و روحانيت بود] به اورمزد داد و گفت: تا كنون من براي تو قرباني ميكردم و از اين پس تو بايد براي من قرباني كني، و آن گاه كه دسته چوب را به او ميداد، اورمزد را تقديس كرد. در اين هنگام اهريمن به زروان گفت: مگر تو عهد نكرده بودي هر يك از فرزندانام كه زودتر زاده شود او را به پادشاهي عالم برخواهم گزيد؟ زروان براي آن كه از پيمان خود بازنگشته باشد به اهريمن گفت: اي موجود خبيث و بدكار! تو 9 هزار سال پادشاه عالم خواهي شد و اورمزد نيز بر سر تو [در آسمانهاي و بهشت] فرمانروايي خواهد كرد تا پس از آن 9 هزار سال، پادشاهي تمام جهان از آنِ او گردد. (توضيح: زروانيان طول تاريخ جهان را 12 هزار سال ميدانستند كه 9 هزار سال آن به كام و فرمان اهريمن بوده و 3 هزار سال بعد آن، به كام و فرمان اورمزد، تا آن كه تاريخ [زمانِ كرانمند] به پايان رسد و فرمانروايي مطلق اورمزد به ابديت بپيوندد؛ به زمان بيكرانه) پس از آن اورمزد و اهريمن هر يك جداگانه آغاز به آفرينش مخلوقات خود كردند. هر چه اورمزد ميآفريد خوب و درست بود و هر چه اهريمن پديد ميآورد، زيانكار و نادرست…»
[كريستنسن،ص6ـ144؛زنر،ص50ـ 349]
Wednesday, September 14, 2005
زنده یاد حسین پناهی
*
*
اگه دوست داری با من ببین یا بذار باهات ببینم
با من بگو یا بذار با تو بگم
همه سلامامونو - عشقامونو - دردامونو - تنهاییهامونو
تا هستم جهن ارثیه بابمه
همه سلاماش - همه عشقاش - درداش - تنهائیهاش
*
حرمت نگه دار، دلم،گلم،کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو
مهر و موم شده به آتش سیگار متبرک ملعون
این سرنوشت کودکی است که به سرانگشت پا هرگز دستش به سرشاخه هیچ آرزویی نرسید
پس گریه کن مرا به طراوت
گلم،دلم،این اشکها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مست و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وام وانهادم مهر مادری ام را،گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی سگ سپیدم و کبوترانم را از یاد بردم
و می رفتم و می رفتم و می رفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه ای به صفحه ای،از چهره ای به چهره ای،از روزی به روزی،از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند
کفایت می کرد مرا حرمت آویشن
و آویشن حرمت چشمان تو بود!نبود
پس دل گره زدم به زریح اندیشه ای که آویشن را می سرود
نه به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه می کنند
*
*
*
Sunday, September 11, 2005
دلتنگی
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
دلم عجیب برای دوران خوش کودکیم تنگه . دوران بازی ها و شیطنت ها. از صبح تا شب بدون دغدغه گشتن و گفتن و خندیدن. دوران بهانه گرفتن صبحها وقت مدرسه رفتن. دوران دوستیهای ساده راه مدرسه . دوران پاک پاک کودکی.
من خسته ام بس می توانم بگویم یک خستگی یازده هزار ساله
به صدای زیبای هایده گوش میدهم و فکر میکنم .فکر میکنم و مینویسم. مینویسم و ...
چند بغض نشکسته...
عبور باید کرد
و هم نورد افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
...
صورتگران
بسیار
از آمیزه برگ ها
آهوان برآوردند
یا در خطوط کوهپایه ئی
رمه ئی
که شبانش در کج و کوج ابر و ستیغ کوه
نهان است
یا به سیری و سادگی
در جنگل پرنگار مه آلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ می کشد
تو خطوط شباهت را تصویر کن
آه و آهن و آهک زنده
دود و دروغ و درد را
که خاموشی
تقوای ما نیست
سکوت آب
می تواند
خشکی باشد و فریاد عطش
سکوت گندم
می تواند
گرسنگی باشد و غریو پیروزمند قحط
همچنان که
سکوت آفتاب
ظلمات است
اما سکوت آدمی
فقدان جهان و خداست
غریو را
تصویر کن
عصر مرا
در منحنی تازیانه به نیشخط رنج
همسایه مرا
بیگانه با امید و خدا
و حرمت ما را
که به دینار و درم بر کشیده اند و فروخته
تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم
و آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
-آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
Wednesday, August 24, 2005
مسافر
کجاست منزلی که ساعتی آسوده بنشینم بدون فکر کردن به گذشته و آنچه هم اکنون جاری ست و یا آنچه در آینده پیش رو خواهم داشت
زمان گذشته است، زمان مدیدی گذشته است بدون لحظه ای اندک از آرامش بی دغدغه حرکت
بوی نان تازه می آید
Wednesday, August 17, 2005
Wednesday, July 27, 2005
_
واقعیت این است که مردان و زنان ، قبل از هر بحث دیگری انسانند و چنان وابسته و مربوط به همند که نقض حقوق یکی پایمال شدن هویت و انسانیت و شرافت دیگری البته به عنوان یک انسان است .
Tuesday, July 26, 2005
جخ امروز از مادر نزاده ام
از مادر نزاده ام
نه
عمر جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطره ام خاطره قرنهاست.
بارها به خون مان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست آورد کشتار
نان پاره ی بی قاتق سفره ی بی برکت ما بود.
اعراب فریبم دادند
برج موریانه را به دستان پر پینه خویش بر ایشان در گشودم
مرا و همگان را بر نطع سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که رافضی ام دانستند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم
که قرمطی ام دانستند.
آن گاه قرار نهادند که ما و برادرانمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاه ترین طریق وصول به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دست آورد کشتار
جل پاره ی بی قدر عورت ما بود.
خوشبینی ی برادرت ترکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهت من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند .
یوغ ورزاو بر گردن مان نهادند.
گاو آهن بر ما بستند
بر گرده مان نشستند
و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچ غریب را به یاد آر
از غربتی به غربت دیگر
تا جستجوی ایمان
تنها فضیلت ما باشد
به یاد آر:
تاریخ ما بی قراری بود
نه باوری
نه وطنی.
نه،
جخ امروز
از مادر
نزاده ام.
Saturday, July 09, 2005
خستگی
امروز رفتم پیش استادم اصلا حوصلشو نداشتم اما باید می رفتم نمی دونم چه کسی این اجبارها رو برای آدم تعیین می کنه به هر حال اینقدر حالم گرفته است که حتی اگه 10 تا بستنی قیفی بخورم بازم خوب نمی شم
پس من اینجا چیکارم چرا هیچ وقت اونجور که من می خوام نمیشه اینم از وضع مملکت امروز توی میدون ولیعصر یه ماشین قراضه وایساده بود صدای نوحه اش رو اینقدر بلند کرده بود که تا سر زرتشت می اومد که مثلا عزادار تشریف داشت
اصلا دیگه نمینویسم
Friday, June 24, 2005
-
سوم خرداد تولدم بود گفتم امسال همه چیزرو فراموش می کنم اما نشد
فراموشی یک موهبت بزرگ است انگار مغزم داره منفجر میشه
امسال هم میگذره اما هنوز
Friday, June 17, 2005
چنین گفت زرتشت
زرتشت سرزمینهای بسیار دید و ملت های بسیار و اینگونه نیک و بد ملت های بسیار را کشف کرد. زرتشت بر روی زمین قدرتی شگرف تر از نیک و بد نیافت.
بسا چیزها که ملتی نیک می نامد و ملتی دیگر مایه سر افکندگی و رسوایی می شمرد.
همانا که آدمیان نیک و بدشان را همه خود به خویشتن داده اند همانا که آنرا نستانده اند و چون ندایی آسمانی بر ایشان فرو نیامده است.
زرتشت سرزمینهای بسیار دیده است و ملتهای بسیار.زرتشت بر روی زمین قدرتی شگرف تر از کارهای عاشقان ندیده است که نیک و بد نام گرفته اند.
تا کنون هزار غایت در میان بوده است زیرا هزار ملت در میان بوده است آن چه هنوز در میان نیست بندی است برای این هزار گردن !
آنچه در میان نیست یک غایت است . بشریت را هنوز غایتی نیست اما برادران بگوییدام آنجا که بشریت را هنوز غایتی نباشد آیا جز آن است که بشریت خود هنوز در میان نیست؟!
Thursday, June 16, 2005
درآمیختن
مجال
بی رحمانه اندک بودو
واقعه
سخت
نا منتظر
از بهار حظ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده می کند.
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه ای نا سیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاک ام کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم
که بی شائبه ی حجابی
با خاک
عاشقانه درآمیختن می خواهم.
?
دشمن
بی خبر بودم که دیرگاهی ست
در تعقیب من است.
هنگامی که به آهنگ چیدن گلی نوشکفته
فرود آمدم
از حضورش آگاهی یافتم
در چند گامی من ایستاده بود
وچون ریگزاران داغ وسوزاننده بود
راه خود گرفتم.
اما چندان که آفتاب
زوال گرفت
سایه اش بر خاک دراز شد
و به قصد آن که راه را به من بنماید
از من گذشت.
" ژاک شاردن"
ترجمه:احمد شاملو
Wednesday, June 15, 2005
نا گفته
دریایی است که هنوز در آن نرانده ایم
زیباترین روز هنوز فرا نرسیده است
و زیباترین سخنی که می خواهم به تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است
مناظره خسرو با فرهاد
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدین سان
بگفت از دل تو می گویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا دل ز مهرش چون کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
Tuesday, June 14, 2005
Saturday, June 11, 2005
عروسک
هنگامي كه ديگران ميايستند، من قدم بر ميداشتم و هنگامي كه ديگران ميخوابيدند بيدار ميماندم. هنگامي كه ديگران لب به سخن ميگشودند، گوش فرا ميدادم و بعد هم از خوردن يك بستني جانانه لذت ميبردم. اگر خداوند ذرهاي زندگي به من عطا ميکرد، جامهاي ساده به تن ميكردم. نخست به خورشيد خيره ميشدم و کالبدم و سپس روحم را عريان ميساختم